دو روز گذشته که کل زندگیمو زیر و رو کردم، خیلی متعجب شدم! کسی رو پیدا کردم که دیدنش مبهوتم کرد. هرچقدر بیشتر ورق زدم روزهارو مبهوتتر شدم. من آدمی رو پیدا کرده بودم که در کمال تعجب و خلاف همیشه خودم ساعتها بی وقفه باهاش حرف زده بودم! از خودم، از رویاهام، از آینده از گذشته و جالبتر از همه از تمام بغضهایی که توی سالهای زندگیم برای همه پشت لبخند و سکوتم پنهانشون کرده بودم. آدمی رو پیدا کرده بودم که هربار جلوش پر از کلمه بودم و اون گوش. عجیب بود. خیلی عجیب... من کسی رو در گذشتهها پیدا کرده بودم که سالها در سکوت بدون اینکه حتی متوجهش باشم تکیهگاهم بود و نقطهی امنی که بی خبر از همه جا باز هم بدون این که متوجهش باشم حتی، دائم به سمتش میدویدم.
تا همین شب قبل فکر میکردم من همیشه با خداحافظی کردن مشکل دارم ولی درست دیشب بعد خوندن آخرین پیامم بهش بود که فهمیدم من وقتی با خداحافظی مشکل دارم که حقیقتا خداحافظی نکرده باشم. وقتی که فقط بخاطر صلاح اون آدم گذاشته باشم بره بدون این که قلبم این رفتن رو باور کرده باشه. و درست دیشب متوجه شدم تمام اون خداحافظیها روی قلبم سنگینی میکنن و تازه فهمیدم چرا برای آخرین بار بهم لبخند زده بود و گفته بود :«گاهی هم خودخواه باش» . بعد از سالها تازه دیشب بود که فهمیدم در واقع بهم گفته بود:«واقعا نیاز نیست همیشهی خدا صلاح دیگران رو به احساس خودت مقدم بدونی. گاهی دیگران فقط نیاز دارن احساس واقعی تو رو بشنون و بعد خودشون تصمیم بگیرن...»
دیشب بعد از سالها فهمیدم که سالها متوجه نبودم شاید پشت تمام اون بفکر بودنها و بظاهر فداکاریها؛ من در واقع آدم بیخودِ بیفکری بودم که به دیگران اجازه نداده خودشون برای زندگیشون تصمیم بگیرن. دیشب برای اولین بار حقیقتا از خودم نا امید شدم و همین. فقط همین :)
- يكشنبه ۲۳ مرداد ۰۱ , ۱۲:۴۶