دیروز بعد ساعت ها کلنجار رفتن با خودم و دخترکِ خجالتی درونم بالاخره شماره را گرفتم. کم کم داشتم از اتصال تماس نا امید میشدم که خط وصل شد. با اضطرابی انکار نا شدنی گفتم:«سلام پدر جون» صدایم را نشنیده بودند، برای همین گفتند:«بله؟» آهسته گفتم:«فاطمه ساداتم پدرجون» واکنش دریافتی ام از آن سوی خط غیر قابل باور بود. آنقدر که نمیدانستم باید ذوق زده باشم یا شکه. همیشه از مامان شنیده بودم این را که پدر شوهر ها عروس هایشان را یک جور خاصی دوست دارند اما تا همین دیروز حوالی ساعت سه باورم نمیشد که این جمله تا این حد صحت داشته باشد. دنیای عجیبی است دنیای روابط. مثلا چطور میشود آدم کسی را که سر جمع دوبار آن هم خیلی مختصر دیده اینقدددرر دوست داشته باشد؟ چطور میشود که به بی مبالغه ترین حالت ممکن مردی را که با استرس تمام "پدر جون" صدا زده بودم اینقدر عمیق دوست داشته باشم. اگر نخواهم بلف کنم و بگویم قد بابا، اپسیلنی کمتر از بابا. دنیای عجیبی است دنیای روابط و عجیب تر از آن [من] که با وجود تمام حرف و حدیث ها باز تا این حد خانواده ی آقای هـ جیمی را دوست دارم...
- سه شنبه ۱۸ ارديبهشت ۹۷ , ۱۸:۴۳