به کارهایش گره عجیبی افتاده. این روز ها حسابی کار میکند. به قدری که گاهی شب ها از شدت خستگی سرش به زمین نرسیده بی هوش میشود. میدانید که در این زمانه ی عجیبا غریبا اداره ی زندگی شخصی و تک نفره هم به قدر کفایت سخت و نفس گیر است حالا وای به حال جوانی که بخواهد با تکیه بر ایمان و تقوا و عمل صالح زندگی تاهلی بگزیند.
طی دو هفته گذشته سه بار قرار شده بود همدیگر را ببینیم اما نشد که نشد. کاری که مشغول انجامش بود لنگ در هوا مانده بود و هیچ چیز اوضاع به ظاهر خوب نبود. گوشی را که برداشتم و تماس وصل شد احتمالا خودش را برای هر واکنش احتمالی مانند: داد و بی داد، قهر، کنایه زدن، درخواست اعلام عمومی پشیمانی اش و... آماده کرده بود. سلام که کرد حال و احوالش را پرسیدم. مشخص بود همچنان منتظر واکنش احتمالی من است که گفتم:« یه چیزی رو میدونستی؟» با تردید گفت:«چی رو؟» گفتم:«این که من بهت افتخار میکنم و ازت خیلی ممنونم که اینقدر برای زندگی مون تلاش میکنی»
لبخندش حتی از آن سر خط هم مشخص بود. با صدایی سرشار از ذوق زدگی و تعجب گفت:« واقعا به شنیدن این جمله ها نیاز داشتم. خیلی ممنون. خیییلی» لبخند زدم و گفتم:«خب با بنده امری نیست قربان؟» خندید و گفت:« زنگ زدی فقط همینو بگی؟» گفتم:«اوهوم» بلند تر خندید و گفت:« حقا که سادات خله ای. سادات خله ی آدم شناسی که خوب بلده چطور با یه جمله حال آدمو خوب کنه» برای این که بحث را تمام کنم گفتم:« من باید برم دیگه استادم داره میاد. خداحافظ آاااقا» لبخند زد و گفت:« خدا حافظت سادات خله»
میدانید آدم ها گاهی برای ادامه دادن فقط و فقط به شنیدن همین جمله های ساده نیاز دارند. همین جمله های ساده ی بظاهر کم اهمیت. برای خسته نشدن. برای سرپا ماندن. این جمله های جادویی را از هم دریغ نکنید. برای گفتنشان به عزیزانتان دنبال روز مبادا نگردید. هر وقت حس کردید باید بگوییدشان، بگویید. بگویید و آدم های زندگی تان را نجات بدهید از حال بد وقتی سختی های زندگی در تک تک سلول های جانشان رسوخ کرده. بگویید و بگذارید جان تازه ای بگیرند، لبخند بزنند و با امید مسیر سخت پیش رویشان را طی کنند....
- سه شنبه ۸ خرداد ۹۷ , ۰۱:۴۶