خسته از شرکت آمده بود و دراز نکشیده روی صندلی خوابش برده بود. از در اتاق که وارد شدم و غرقِ خواب دیدمش، بیخیال بیدار کردنش برای رفتن و دراز کشیدن روی تخت شدم. ملافه ی خودم را رویش مرتب کردم و خواستم از اتاق خارح بشوم تا راحت بخوابد که در مسیر بازگشتم به سمت در فکر شیطنت آمیزی به سرم زد، بنده هم خیلی مصمم زدم قدش :)) و شروع کردم به گشتن داخل کمد جادوییِ رنگی رنگی ام. بعد چند دقیقه همه چیز برای اجرای نقشه حاضر بود.
آقای هـ جیمی طبق عادت همیشه شان به محض ورود به اتاق من پیراهن بیرونیشان را در آورده بودند و زیر پوش به تن روی صندلی اتاق منتظر آمدن من همراه با لباس خانگیشان بودند که از قضا از شدت خستگی قبل رسیدن من خوابشان برده بود. بنده هم بعد از مرتب کردن ملافه چشمم افتاد به دست های عاری از هرگونه پوشش ایشان و خب این فرصت را غنیمت شمردم برای خلق یک اثر هنری جاودانه. اصلا شما بگویید واقعا حیف نبود این فرصت ارزشمند را هدر بدهم؟ دی:
خلاصه روی سفیدی ناب بازو هایشان شروع به نقاشی کردن کردم. اول با ماژیک یک خانم خرگوشه ی متشخص نقش زدم و بعد برای آن خانم خرگوشته ی متشخص آقای باگزبانی ای کلاه مشکیِ شعبده بازی بر سر و یک قلب بزرگ در دست کشیدم. در مرحله بعد با دقت هرچه تمام تر با رنگ های مخصوصم رنگشان زدم و قلب داخل دست آقای باگزبانی را یک قرمزِ دلبرِ اکلیلی کردم و داخلش هم یک f بزرگ نوشتم. کار نقاشی ام که تمام شد با سرعت نور از صحنه گریختم.
روی تخت نشته بودم، کتاب میخواندم و خودم را آماده ی هرنوع ری اکشنی کرده بودم. حدود چهل دقیقه بعد از تمام شدن کار نقاشی ام آقای هـ جیمی از خواب بلند شدند. با دیدن من، این دخترکِ گوگولی و مهربان که خیلی آرام و متین روی تختم نشسته بودم و مشغول مطالعه شده بودم لبخند تحسین برانگیزی زدند و بابت ملافه تشکر کردند. بعد کش و قوسی به بدنشان دادند و سراغ لباس خانگیشان را گرفتند.
همه چیز با دقت مهندسی خیلی بالایی چیده شده بود. چوب لباسی حاوی لباس های خانگی را به در آن کمدی که دقیقا روبه روی آینه ی قدی اتاقم هست آویزان کرده بودم. طوری که جناب هـ جیمی بتواند خوب اثر هنری حک شده بر بازویش را در آیینه ببینید. با دست چوب لباسی را نشان دادم و وقتی به موقعیت رسیدند قبل از برداشتن لباس گفتم:«راستیی» برگشتند به سمتم و گفتند:«چی؟» ادامه دادم:«اون عکس جدیده رو دیدی زدم به آینه؟» برگشتن سمت آینه برای دیدن عکس جدید همانا و مواجه شدن با آن عزیزانِ عاشق همانا.
به حالتِ عمیقا خود را به بیخیالی زده، روی تخت نشسته بودم و منتظر بروز هر نوع واکنشی از قبیل: داد، بیداد، چشم غره شماتت، نصیحت و... بودم که ناگهان چیزی مثل بمب در اتاق ترکید. آقای هـ جیمی دستشان را به در کمد گرفته بودند و درحالی که از شدت خنده تقریبا رنگ لبو شده بودند تلاش داشتند چیزی به من بگویند اما خنده مانع بود. بعد گذشت دقایقی که آتش خنده هایشان فروکش کرد درحالی که همچنان آثار خنده برجا بود گفتند:«حقا که تو سادات خله ای. خدایی عاالیه این نقاشی. دمت گرم خستگی کل هفته از تنم رفت اینقد خندیدم.» من هم خیلی شیک و مجلسی طوری که انگار نه انگار تا دو دقیقه پیشترش هر احتمالی میدادم و داشتم فاتحه ی خودم را میخواندم گفتم:«ما اینیم دیگه. قابلی نداشت»
نشان به آن نشان که جناب هـ جیمی آخرش حاضر نشدند نقاشی را پاک کنند و با همان سر و وضع از خانه رفتند و چشم بچه های خوابگاهشان هم حتی به جمال اثر هنری من افتاد. از بعضی منابع خبری نقل شده که بعد دیدن آن اثر هنری بی همتا همگی هم اتاقی ها یک صدا گفتتد:«ای بدبخت سید، مشخصه عاشق شدی رفتی. کارت تموم شده دیگه» و کلی به حضرتشان بابت داشتن چنین همسر نقاش و هنرمندی تبریک گفتند و قرار شده کلاس آموزشی برای همسرانشان برگزار کنیم. خلاصه راهنمایی ای چیزی در این راستا خواستید بنده در خدمت هستم :)))
- سه شنبه ۶ شهریور ۹۷ , ۱۵:۰۴