ما در اوجِ تفاوت خیلی شبیه به هم هستیم. همین که هر دومان درست وسط لحظات سخت زندگی تصمیم میگیریم همه چیز اطرافمان را گردگیری کنیم و تحولات اساسی به ظاهر زندگی مان بدهیم. همین که در اوج حال جسمی بد اینقدر حال دلمان خوب است که خودمان باید دست اطرافیانمان آب قند بدهیم. همین که بلد نیستیم خودمان را لوس کنیم. همین که یاد نگرفته ایم بلند بلند گریه کنیم و در درون خودمان میشکنیم و به دیگران لبخند میزنیم. همین که هردومان از مرگ نمیترسیم و راحت از مردن خودمان حرف میزنیم. همین که...
حس میکنم این روز ها زندگی شده است یک نوع سرطان بد خیم. سرطان بدخیمی که متاستاز داده و دارد نرم نرم تمام جغرافیای تنم را اشغال میکند. آنقدر بدخیم که هر نفس کشیدنی یک گرم از بودنم کم میکند. حس میکنم بعد این همه سکوت، بعد این همه امیدواری دادن های پشت تلفنی به فک و فامیا، بعد این همه آرام کردن مامان و پاک کردن اشک هایش، بعد این همه بدو بدو برای روی مدار ماندن شرایط خانه و غذای بیرونی نیاز نشدن ذکور منزل، بعد این همه لبخند زدن و قوی بودن ها؛ وقتی همه چیز تمام بشود درست در سکانس پایانی و شیرین داستان که همه سختی ها دارند بخیر و خوشی تمام میشوند ناگهان از هوش میروم. دلم میخواهد چشم هایم را ببندم و قدر هزار سال یک نفس دویدن، بخوابم. خیلی خسته ام ولی هنوز وقتش نرسیده...
حس میکنم این روز ها زندگی شده است یک نوع سرطان بد خیم. سرطان بدخیمی که متاستاز داده و دارد نرم نرم تمام جغرافیای تنم را اشغال میکند. آنقدر بدخیم که هر نفس کشیدنی یک گرم از بودنم کم میکند. حس میکنم بعد این همه سکوت، بعد این همه امیدواری دادن های پشت تلفنی به فک و فامیا، بعد این همه آرام کردن مامان و پاک کردن اشک هایش، بعد این همه بدو بدو برای روی مدار ماندن شرایط خانه و غذای بیرونی نیاز نشدن ذکور منزل، بعد این همه لبخند زدن و قوی بودن ها؛ وقتی همه چیز تمام بشود درست در سکانس پایانی و شیرین داستان که همه سختی ها دارند بخیر و خوشی تمام میشوند ناگهان از هوش میروم. دلم میخواهد چشم هایم را ببندم و قدر هزار سال یک نفس دویدن، بخوابم. خیلی خسته ام ولی هنوز وقتش نرسیده...
- سه شنبه ۳ بهمن ۹۶ , ۰۱:۱۶