اومد کنارم نشست. گفت:«اگه بهت بگم دیگه دوست ندارم چی میشه؟» خسته بود و اینو از تن صداش میفهمیدم. سرشو گذاشتم روی پام و گفتم:« هیچی. عوضش من قد جفتمون دوست دارم...». چیزی نگفت. با یه دست موهاشو ناز میکردم و با دست دیگه کتابی که دوست داشت رو ورق زدم و براش خوندم. کم کم خوابش برد. نگاهش کردم. یک دل سیر. آروم خوابیده بود. هنوزم مثل روز اولی که دیده بودمش دوست داشتنی بود و سفید. یک ساعتی که گذشت و خوابش سنگین شد بالشش رو گذاشتم زیر سرش. میدونستم نیمه شب تشنه از خواب بیدار میشه. یه لیوان آب خنک گذاشتم بالای سرش. به نور حساسیت داشت. توی روشنایی بدخواب میشد. زیر پرده ای و پرده هارو کشیدم.
آفتاب که طلوع کرد بوی گل سرخ فضای خونه رو پر کرده بود، همه چیز سر جای خودش بود غیر از من...
آفتاب که طلوع کرد بوی گل سرخ فضای خونه رو پر کرده بود، همه چیز سر جای خودش بود غیر از من...
- چهارشنبه ۱۳ تیر ۹۷ , ۱۰:۵۳