فرمانده اش که برای دیدار آمده بود میگفت برگشتن بدنش معجزه بوده. میگفت حماه منطقه ی اصلی استقرار داعش بوده و وقتی افتاد زمین همه ی گردان میدانستند بدن افتاده است دست داعش. میگفت همه مان پریشان بودیم و منتظر هر اتفاق وحشتناک و هر بی حرمتیِ بل هم اضل گونه ای. میگفت وقتی بچه ها در عملیات دوم رفتند جلو. وقتی یکی شان که از محل شهادت میگذشت بدنش را دید فقط میگفت الله اکبر. میگفت حتما معجزه ای بوده که بدن در گل و لای افتاده بود و داعش متوجهش نشده و الا خدا میدانست چه ها که نمی کردند.
شب قبل آوردنش رفیقش آمد. به پهنای صورت اشک میریخت در سکوت. کمی که گذشت ما را گوشه ای گیر آورد و شروع کرد به توضیح این که نحوه ی شهادت چطور بود. گفت بالای بلندی بوده. گفت تیر که زدند افتاده پایین از آن بالا. گفت تیر خلاص زدند به سینه اش. و دیگر بقیه اش را یادم نیست که چه گفت.
پیکرش را که آوردند رفتیم معراج. برای دیدار آماده شدیم. رویش را که باز کردند و نگاهم که جرئت دیدار پیدا کرد انگار کسی شروع کرده باشد به خواندن روضه ی باز در محوطه مغزی ام. بعد سه روز بهت از شنیدن این خبر بالاخره اشک به چشم هایم هجوم آورد. خودم را جمع و جور کردم و حواسم را به مادر جمع. مادرش چند دقیقه ای صورت یکی یکدانه پسر را از زیر چشم گذراند و بعد گفت:«ببین چشم بچمو چی کار کردن. پسرم وقتی میرفت چشاش سالمه سالم بود» گفتم:«چشمش فدای چشمای تیر خورده ی حضرت ابالفضل» نگاهش پایین تر لغزیزد و نالید:«الهی بمیرم. بچم خیلی مقید بود. دندونای مرتب و قشنگی داشت. حالا چرا اینطور شده پس؟» زمزمه کردم:« دندون هاش فدای دندون های شکسته ی ارباب» به سینه اش که رسید دیگر تاب نیاورد و مثل شب قبل من از حال رفت. بهوش که آمد نالیدم:«سینه ی تیر خوردش فدای مادرش حضرت زهرا» نگاهم کرد و گفت:«راست میگی. آره راست میگی. بچم سنی نداشت ولی از بچگی ذاکر اهل بیت بود. بچم خیلی تو هیئت خودشو زد برای امام حسین. آخرم مثل خودشون پر کشید. راست میگی. وقتی گفتم نرو گفت پس حق ندارم دیگه بگم یا لیتنا کنا معک. گفت اگر اینارو راست میگفتم که نمیگفتم نره. دیدم راست میگه. فرستادمش که بره. بچم تو رکاب امام حسین شهید شد.»
مرور آن روز های پر از بهت و درد مثل تکرار مجددِ عینی اش می ماند. این که میگویند زمان که بگذرد داغ هم سرد میشود کم کم، همه اش حرف است. داغ هر روز بیشتر قلب آدم را داغ میکند. با هرنگاهی. با هر صدایی. با هر شباهتی دوباره و صد باره میسوزی. هیچ نبودنی عادت نمی شود. هیچ داغی سرد نمی شود. ما فقط سکوت میکنیم و خجالت میکشیم بنالیم از غم وقتی یک عمر پای روضه ی عاشورا قد کشیدیم. ما هر بار که داغمان سوزناک تر میشود میگوییم:«سلام الله علی قلب زینب الصبور...» ولی مگر حضرت عقیله، آن آیت الله العظمیِ صبر چقدر دوام آورد بعد داغ عزیزانش؟
به مادر شهید حججی فکر میکنم. به همسرش. به حال و هوایشان. به کودکی که حضورِ مهربانِ پدر را خوب درک نکرده طعمِ تلخِ یتیم شدن را چشید. و به این که چه کسی در این روز هایِ غریبِ حاکم بر خانه شان وقتی صحبت از نحوه ی شهادت میشود دلِ این را خواهد داشت که زیر گوششان زمزمه کند:«سرش فدای سر اباعبدالله...»
شب قبل آوردنش رفیقش آمد. به پهنای صورت اشک میریخت در سکوت. کمی که گذشت ما را گوشه ای گیر آورد و شروع کرد به توضیح این که نحوه ی شهادت چطور بود. گفت بالای بلندی بوده. گفت تیر که زدند افتاده پایین از آن بالا. گفت تیر خلاص زدند به سینه اش. و دیگر بقیه اش را یادم نیست که چه گفت.
پیکرش را که آوردند رفتیم معراج. برای دیدار آماده شدیم. رویش را که باز کردند و نگاهم که جرئت دیدار پیدا کرد انگار کسی شروع کرده باشد به خواندن روضه ی باز در محوطه مغزی ام. بعد سه روز بهت از شنیدن این خبر بالاخره اشک به چشم هایم هجوم آورد. خودم را جمع و جور کردم و حواسم را به مادر جمع. مادرش چند دقیقه ای صورت یکی یکدانه پسر را از زیر چشم گذراند و بعد گفت:«ببین چشم بچمو چی کار کردن. پسرم وقتی میرفت چشاش سالمه سالم بود» گفتم:«چشمش فدای چشمای تیر خورده ی حضرت ابالفضل» نگاهش پایین تر لغزیزد و نالید:«الهی بمیرم. بچم خیلی مقید بود. دندونای مرتب و قشنگی داشت. حالا چرا اینطور شده پس؟» زمزمه کردم:« دندون هاش فدای دندون های شکسته ی ارباب» به سینه اش که رسید دیگر تاب نیاورد و مثل شب قبل من از حال رفت. بهوش که آمد نالیدم:«سینه ی تیر خوردش فدای مادرش حضرت زهرا» نگاهم کرد و گفت:«راست میگی. آره راست میگی. بچم سنی نداشت ولی از بچگی ذاکر اهل بیت بود. بچم خیلی تو هیئت خودشو زد برای امام حسین. آخرم مثل خودشون پر کشید. راست میگی. وقتی گفتم نرو گفت پس حق ندارم دیگه بگم یا لیتنا کنا معک. گفت اگر اینارو راست میگفتم که نمیگفتم نره. دیدم راست میگه. فرستادمش که بره. بچم تو رکاب امام حسین شهید شد.»
مرور آن روز های پر از بهت و درد مثل تکرار مجددِ عینی اش می ماند. این که میگویند زمان که بگذرد داغ هم سرد میشود کم کم، همه اش حرف است. داغ هر روز بیشتر قلب آدم را داغ میکند. با هرنگاهی. با هر صدایی. با هر شباهتی دوباره و صد باره میسوزی. هیچ نبودنی عادت نمی شود. هیچ داغی سرد نمی شود. ما فقط سکوت میکنیم و خجالت میکشیم بنالیم از غم وقتی یک عمر پای روضه ی عاشورا قد کشیدیم. ما هر بار که داغمان سوزناک تر میشود میگوییم:«سلام الله علی قلب زینب الصبور...» ولی مگر حضرت عقیله، آن آیت الله العظمیِ صبر چقدر دوام آورد بعد داغ عزیزانش؟
به مادر شهید حججی فکر میکنم. به همسرش. به حال و هوایشان. به کودکی که حضورِ مهربانِ پدر را خوب درک نکرده طعمِ تلخِ یتیم شدن را چشید. و به این که چه کسی در این روز هایِ غریبِ حاکم بر خانه شان وقتی صحبت از نحوه ی شهادت میشود دلِ این را خواهد داشت که زیر گوششان زمزمه کند:«سرش فدای سر اباعبدالله...»
- جمعه ۲۰ مرداد ۹۶ , ۱۷:۴۷