لحظه ی آخر بعد کلی بدو بدو کردن وقتی کنار ماشین منتظر ایستاده بودند کنارش رفتم دستش را گرفتم و رو به داماد گفتم:«همبازیم، خواهرم و بهترین رفیقمو میسپرم دست شما حواستون بهش باشه ها. خیلی خیـلی خیــلی» و خیلی آخرش را دقیقا سه بار و با همین کشش تلفظ کردم. داماد که از صبح مدام شنیده بود:«بگید فاطمه بیاد.» لبخندی زد و گفت:«به روی چشم» لبخندی به نشانه قدردانی تحویلش دادم و برگشتم سمت عروسِ آبی آسمانی. اشک توی چشم هایش جمع شده بود، محکم به آغوش کشیدمش و زیر گوشش زمزمه کردم:«خدا سایه ی امن تک تک لحظه های ناب عاشقیت عروسِ خوشگل» داشتم میرفتم که گفت:«ممنون بابت همه چیز ممنــــون» خندیدم و درحالیکه عقب عقب میرفتم رو به هردو نفرشان گفتم:«یادتون باشه من امروز چقدر حنجره فرسایی کردم براتون عروسیم باید جبران کنید» درحالی که دست همدیگر را گرفته بودند خندیدند و باشه گویان برایم دست تکان دادند و به همین سادگی یک فردیت دیگر هم به زوجیت پیوند ابدی خورد :)
- شنبه ۲۰ خرداد ۹۶ , ۰۱:۴۴