روز هایش، روز های غریبی بودند برایم. روزهای دل کندن و کنده شدن. بعد پشت سر گذاشتن این یک سال امروز دلم را به دریا زدم. از همه چیز خودم را خلاص کرده بودم و حس میکردم باید این یکی را هم تمامش کنم. فرصت کم است و من این را خوب میدانستم. تمام اتفاقات یک سالی که از سیصد و شصت و پنج روزش سیصد و شصت و یک روز خط خورده بود، از جلوی چشم هایم گذشت.
زمان کم بود و من آدم قبل نبودم. با وجود تمام بالا و پایین ها، من یک خسته ی همچنان بیزار از ضعیف بودن بودم. آرام آرام جلو رفتم و خودم را از پشت پرت کردم داخل آب. لحظه های عجیبی بود. آب از دماغ و گوش هایم داخل سرم میشد و من در یک خلاء عظیم زبر آب، حتی مثل ده سال پیش ترسیده دست و پا هم نمیزدم. بزرگ شده بودم. دنیا بزرگم کرده بود و دیگر میدانستم هیچ دست و پا زدنی نجات دهنده نیست اگر نگوییم همه چیز را بدتر میکند. حالا دیگر خوب میدانستم این سختی ها قاعده ی بازی است.
حسی بین لذت و یک بیخیالی مضحک تمام وجودم را گرفته بود. هر لحظه سبک و سبک تر میشدم. آرام آرام روی آب آمدم. اول از همه بینی ام. بعد سطح صورتم. بی هیچ تقلایی فقط سعی میکردم آرام نفس بکشم. روی آب معلق بودم و به تمام اتفاقات این چند وقت فکر میکردم. مرورشان که تمام شد خودم را سنگین کردم و زیر آب رفتم. آنقدر آن زیر ماندم تا همه ی خاطره ها از داخل مغزم به سکوتِ بی روحِ آب منتقل شود.
سرم را که بالا آوردم دیگر آدم قبل نبودم. دختری قوی بودم که دیگر از هیچ چیز نمی ترسید و قصد داشت با دنیا رخ به رخ بجنگد...
- سه شنبه ۲ آبان ۹۶ , ۱۶:۳۸