مدت هاست سنگینی حضور یک نفر را از پشت سرم احساس میکنم. مثل هر هفته سرم را انداخته ام پایین و مسیر خانه را طی میکنم و تنها چیزی که از محیط اطرافم میبینم آسفالت سالخورده ی خیابان و کتونی هایم است. غرق در دنیای کوچک خودم هستم که ناگهان صدایی از پشت سر مرا میخواند
+ خانم
اعتنا نمیکنم. این بار با نام خانوادگی مورد خطاب قرارم میدهد. باز هم اعتنا نمیکنم. بار سوم اما... مثل همیشه از لعنتی ترین روشش استفاده میکند و میگوید غزل... نا خود آگاه سر جایم میخکوب میشوم طوری که اصطکاک کف کتونی مشکی ام با آسفالت خیابان صدای نابهنجاری ایجاد میکند. برای دقایقی سکوت حکم فرما میشود. عقلم به هیچ جا قد نمیدهد. تمام قوای باقی مانده در بدن بی جانم را در پاهایم جمع میکنم و آهسته شروع میکنم به حرکت کردن. صدا را میشناسم. صاحب صدا را هم. اما بی وقفه حرکت میکنم. او هم مثل همیشه اش سمج پشت سرم حرکت میکند.
+ فک کردی رفتم؟ وانمیستی هان؟ تو که نا مهربون نبودی
_ ...
+ لعنتی من هنوز بیت به بیت غزلاتو از برم. تو چت شده؟
_ ...
+ مگه میشه این تو باشی؟ یه غزل بانو و این همه نا مهربونی؟
_ ...
+باشه جواب نمیدی نده ولی یه سوال بالاخره غزلاتو چاپ کردی؟ گرچه این غزلی که من میبینم هیچ چیزش شبیه گذشته ها نیست
_ ...
+ مرده شورِ منِ عاشق که به تو دلبستم گورِ بابایِ دلی را که به یغما بردی
_ من آسمان پر از ابرهای دلگیرم اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم...
+...
او نمی دانست که من حالا مدت هاست که نا مهربان شده ام
او این را هم نمیدانست که خیلی وقت است غزل هایم سهم آتش شده اند
نمی دانست دفترم یک شب میان شعله های آتش خاکستر شد...
او نمی دانست و الا هرگز سراغ من نمی آمد
منی که سال ها پیش مثل غزل هایم
سوختم
ورق ورق
آتش گرفت صفحه های دلم
او نمی دانست
والا دیگر هرگز به سراغ آدمی با آن نام و نشان نمی آمد...
- يكشنبه ۲۱ خرداد ۹۶ , ۰۲:۵۰