سه روز مانده به ماه رمضان پدر زنگ زدند که:« فاطمه سادات پاشید با آقا سید بیاید شمال آقاجون دوست دارن ببینن داماد جدید رو» به آقای هـ جیمی این گفته پدر را که منتقل کردم گفتند آن چند روز را شب ها باید بروند برای کار شرکت و نمیتوانند بیایند. چیزی نگفتم اما ته دلم گفت کاش میرفتیم...
بعد از ظهر پدر زنگ زدند و با صدای گرفته گفتند:«آقا جون فوت شد» در آن لحظه اولین سکانسی که از جلوی چشمم گذشت شبی بود که پدر زنگ زده بودند و خواسته بودند برویم شمال. به آقاجون فکر کردم و تمام روز هایی که به محض دیدنم در چهارچوب اتاقشان میگفتند:« به به فاطمه سادات خانم» و تمام وجودم آتش گرفت...
نا خودآگاه روی زمین نشستم و گریه کردم. به یاد صورت سفید و مهربان آقاجون. به یاد فاطمه سادات خانم گفتن هایشان. به لحظه ای فکر کردم که پدر خبر عقدمان را بهشان دادند و قطعا آقاجون آن لحظه بابت ازدواج کردن آخرین بچه ی آخرین بچه و آخرین نوه شان لخند زدند و دلشان خواست ببینندشان. ولی ندیدنشان...
آه از زمان. از زمان و گذر شتابناکش. از دنیا. از دنیا و رنج های جا خوش کرده در تک تک لحظاتش. دلم برای آقاجون تنگ شده و بی اختیار مدام گریه میکنم. چقدر آدم ها میتوانند حسرت برای خودشان بتراشند. چقدر یک بار کوتاهی، پشیمانی به بار می آورد و حرف پدر در جمجمه ام پخش میشود:« به آقاجون نمیگم که میاید که تا چهارشنبه چشم انتظارتون نباشه مدام» خوب شد که نگفتید پدر. خوب شد...
- يكشنبه ۲۰ خرداد ۹۷ , ۰۰:۴۲