امشب خیلی ناگهانی یادش افتادم! درست وسط سختترین ساعت کارهای اسبابکشی. داشتم کتابخانهی لبالب از کتابم را خالی میکردم که بعد مدتها چشمم خورد به جلد خاکستری آن کتاب. نفهمیدم چطور اما وقتی به خودم آمدم از روی جعبههای دستمال کاغذی و آن پاراگلایدر رنگی بالا سمت راست صفحه رسیده بودم به صفحهی سفیدی که در پایینترین قسمتش کنار امضاء نویسنده نوشته شده بود:«ناردونه»
لبخند زدم، نمیدانم! شاید هم بغض کردم. هرچه که بود یادم آمد یک زمانی، سالها قبلتر از این روزها همهجا نامم "ناردونه" بود. مدتها بود فراموشش کرده بودم. آن کتاب خاکستری و تمام کیلو کیلو خاطراتی که با خودش داشت را. اما خاطرات مثل کتاب خاکستری هنوز هم همان پشتها بودند. خاکخورده اما سالم مثل روز اولشان.
خواستم به خودم تشر بزنم که چرا نگهش داشتی که حالا این وقت شب باز سر و کلهاش پیدا بشود و با خودش یک قطار خاطره زنده کند اما منصافانه نبود. همراه چند کتاب دیگر داخل کوله مشکی گذاشتمش و زیپ کوله را تا جایی که ممکن بود جلو بردم.
یادش افتاده بودم و این غیر قابل انکارترین و پنهان نشدنیترین اتفاق دنیا بود. بیخیال اسبابکشی گوشهی تاریکی از خانه خزیدم و مثل همیشه درحالی که زانوهایم را بغل گرفته بودم سرم را روی زانوی سمت راستم گذاشتم و خاطرات یکی یکی شروع به سیلی زدن کردند.
از آن شبِ خنک که از قضا ماه درخشانی هم داشت تا امشبی که سر و کلهی کتاب خاکستری دوباره پیدا شد خیلی سال گذشته. شاید برای همین باورش سخت است. باور این که هنوز تک تک آن لحظات را بیاد میآوردم. امشب بیشتر از هر زمان دیگری به آن آرزوی بچهگانهی ناممکن نیاز داشتم. دلم آن شنل جادویی پدر هریپاتر را میخواست که روی خودم بیاندازمش تا جهان نتواند چیزی از این من را ببیند.
کف زمین، وسط جعبه های خاک و خلی دراز کشیدم و به این فکر کردم که کاش لاقل او گذشته را با تمامی خاطراتش همانجا درست پشت سرش جا گذاشته باشد. چشمهایم را بستم و از صمیم قلب آرزو کردم که او هیچچیز از گذشته را بیاد نیاورد. آرزو کردم که بلند بلند بخندد، قلبش پر از آرامش باشد، زندگیاش سراسر عشق و ذهنش مملو از امروزی زیبا...
- چهارشنبه ۸ ارديبهشت ۰۰ , ۰۱:۱۸