دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

قانعم به یک نگاه

ساعت چهار و نیم بعد از ظهر بود که قطار راه افتاد. بعد گذشت هشت الی ده دقیقه ناگهان بوی عجیبی شروع کرد به پخش شدن داخل کوپه. بویی شبیه بوی لنت سوخته ی ماشین. یکی دو دقیقه نگذشت که قطار سرتاسر ولوله شد. همه رفته بودند پی این که بفهمند چه خبر شده و ته و توی داستان را در بیاورند. از بیرون صدای خانمی را شنیدم که عصبی و وحشت زده از مسئول قطار میپرسید:«قطار خراب شده؟ داره آتیش میگیره؟ قراره بمیریم؟» و بعد مستاصل ادامه داد:«آقا تروخدا درو باز کن من میخوام پیاده شم».

حرف های زن را می‌شنیدم و درحالی که بوی دود باعث شده بود آلارم شروع سر درد در تک تک حفره های مغزم بپیچد یک جرعه از نسکافه ی داخل استکانم را سرکشیدم و چشم هایم را بستم. همین... این تنها واکنش من به تمام آن اتفاقات بود.  گاهی وقت ها می‌نشینم و ساعت ها فکر میکنم این که هیچ اتفاقی که حس کنم دارد من را به سمت مرگ سوق میدهد، نگرانم نمیکند چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟ اصلا این که من از مرگ فراری نیستم، خوب است یا بد؟

امروز بین سر و صدا و نگرانی های یک ربعه ی آدم های داخل قطار درحالی که نسکافه ام را می‌نوشیدم فقط یک بیت از گوشه ی ذهنم گذشت:"ای کاش که آدم ها دلتنگ نمی‌مردند" در تمام آن لحظه های پر از دود هیچ چیزی جز این یک مصراع در من جریان نداشت. حقیقتش این بود که من از زندگی هیچ چیز نمی‌خواستم جز این که یک بار دیگر ببینمش. والسلام!

محبوبه شب
۲۸ خرداد ۹۷ , ۰۶:۲۱
خداروشکر سالمی :******

پاسخ :

عزیز منی❤
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan