ساعت چهار و نیم بعد از ظهر بود که قطار راه افتاد. بعد گذشت هشت الی ده دقیقه ناگهان بوی عجیبی شروع کرد به پخش شدن داخل کوپه. بویی شبیه بوی لنت سوخته ی ماشین.
یکی دو دقیقه نگذشت که قطار سرتاسر ولوله شد. همه رفته بودند پی این که بفهمند چه خبر شده و ته و توی داستان را در بیاورند. از بیرون صدای خانمی را شنیدم که عصبی و وحشت زده از مسئول قطار میپرسید:«قطار خراب شده؟ داره آتیش میگیره؟ قراره بمیریم؟» و بعد مستاصل ادامه داد:«آقا تروخدا درو باز کن من میخوام پیاده شم».
حرف های زن را میشنیدم و درحالی که بوی دود باعث شده بود آلارم شروع سر درد در تک تک حفره های مغزم بپیچد یک جرعه از نسکافه ی داخل استکانم را سرکشیدم و چشم هایم را بستم. همین... این تنها واکنش من به تمام آن اتفاقات بود. گاهی وقت ها مینشینم و ساعت ها فکر میکنم این که هیچ اتفاقی که حس کنم دارد من را به سمت مرگ سوق میدهد، نگرانم نمیکند چه معنایی میتواند داشته باشد؟ اصلا این که من از مرگ فراری نیستم، خوب است یا بد؟
امروز بین سر و صدا و نگرانی های یک ربعه ی آدم های داخل قطار درحالی که نسکافه ام را مینوشیدم فقط یک بیت از گوشه ی ذهنم گذشت:"ای کاش که آدم ها دلتنگ نمیمردند" در تمام آن لحظه های پر از دود هیچ چیزی جز این یک مصراع در من جریان نداشت. حقیقتش این بود که من از زندگی هیچ چیز نمیخواستم جز این که یک بار دیگر ببینمش. والسلام!
- دوشنبه ۲۸ خرداد ۹۷ , ۰۲:۰۳