سلام حبیب!
از دفعهی آخری که برایت نامه نوشتهام چند وقت گذشته؟ من یادم نمیآید ولی شک ندارم که تو خوب یادت است. حتی با دقیقه و ثانیهاش. و همین چقدر خوب است. همین که میدانم با تمام بد بودن ها و سر به هوایی هایم وقتی سراغت را بگیرم، صبور و لبخند به لب نگاهم میکنی. بگذار قبل از شروع حرف بگویمت که چقدر خوشحالم از داشتنت. از این که هستی. از این که حبیبِ دلِ... هستی.
حقیقتش خیلی فکر کردم به این که چه صفتی بگذارم پشت بندِ کسره زیر دلم ولی هیچ چیزی پیدا نکردم که بتواند حال و روزش را توصیف کند. لطفی کن و این جای خالی را هم خودت پر کن. تویی که بهتر از هر کسی کلمات مناسب احوالاتم را بلدی.
از قربان سال پیش تا فردا صبحی که قربان امسال هم از راه میرسد روز های زیادی را پشت سر گذاشتهایم. "یکسال" قبل تر ها زمان خیییلی زیادی بود برای خودش. گرچه حالا یک سال آنقدر ها هم بنظر زیاد نمیرسد بس که برکت از همه چیزمان رفته است در نبودت اما هنوز هم یک سال زمان چندان کمی نیست.
از قربان سال پیش تا به امشبی که دوباره دلتنگ به این قاب چند در چند پناه آوردهام تا برایت بنویسم، هزاران بار طعمِ گسِ قربانی کردن را چشیدم. گرچه ته ته تهش حس خوبی به آدم دست میدهد اما بیا انکار نکنیم که آنقدر ها هم خوشگل و جذاب نیست قربانی کردن. حداقل برای آدم های معمولی مثل من که تنها از دوست داشتن، نوشتنِ برایت را بلدند.
راستش را بخواهی میتوانستم بیایم و اینجا ادای آدم های خیلی کار درست را در بیاورم و بگویم هیج هم سخت نگذشت هزاران قربانی که امسال دادم. میتوانستم بیایم و ادای آدم های خیلی مؤمن را در بیاورم و بگویم آنقدر بندهی خالصی برای خدایت شدهام که با طیب خاطر قربانی دادهام و خم به ابروهایم نیامده؛ اما آمده..
تار های سپیدی که این روز ها میان قهوهای روشن موهایم میبینم نشانهاش. چقدر سخت است قربانی کردن حبیب! از همه سختتر اما غروبی بود که اسماعیل حقیقیام را سر بریدم. آخ حبیب. آخ... چقدر درد داشت. تو گویی با دست های خودت چاقو بزنی، سینهات را بشکافی و قلبت را از میان قفسهی سینهات بیرون بیاوری.
حبیبِ شبهایِ تار غربت! این سال همهاش برایم قربان بود. تو بهتر از هرکسی میدانی که برای ما آدم های معمولی چقدر سخت است دلکندن از اسماعیل هایمان. و چقدر سختتر مؤمن واقعی بودن به خدایت. خدایی که اگر مؤمن بود به چاقو فرمان نبریدن میدهد و در لحظه آخر قرعه را بر میگرداند!
حبیبِ قریبم! صبح فردا عید ترین روز سال است برای من. لطفا به خدایِ خوبِ روشنت بسپار از آن گوسفند خوبهایش برایم از آسمان بفرستد بعد خودش هم بیاید! تو هم که حتما میآیی حبیب. بیایید فردا صبح سه تایی قربان را جشن بگیریم. پشت پنجره، پشت سکوتِ قد کشیده شمعدانیها منتظرتان میمانم. من که جز حبیب و خدای حبیب این عید قربان کسی را ندارم :)
- دوشنبه ۲۱ مرداد ۹۸ , ۰۰:۴۱