دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

ماهی گلی

آن نخ نازک نامرئی حالا پیچیده بود دور تا دور گلویم. برای اولین بار در زندگی‌ حس ماهی گلی داخل تنگ عید را داشتم. برای اتصال به دنیا بی دست و پا در هوا تقلا می‌کردم. تاریکی بود، مرگ بود و صدای مضطرب پرستار جوان که می‌گفت:«می‌تونی نفس بکشی، می‌تونی...» 

صدای ضربان قلب مانیتور سی سی یو داخل جمجمه‌ام اکو می‌شد. پلک‌هام خسته روی هم افتاده بودند. نخ نامرئی از دور تا دور گلویم باز شده بود اما سخت و سنگین مسیرش را پیش می‌رفت. حرارت دستش را حس کردم، گفت: «بگم بیاد پیشت؟» به سختی انگشت اشاره‌ام را به نشانه مخالفت حرکت دادم. 

ماهی گلی تا صبح در ذهنم تقلا کرد. تا صبح به تلاش جسم خسته‌ام برای بقا فکر کردم و خنده‌ام گرفت که در آن لحظات هم اینقدر بچه پرو باقی ماند. آهسته از کنار دستم پرسید:«به چی می‌خندی تو این وضع؟» همان‌طور که چشم‌هایم بسته بود گفتم:«مثکه من از اون ماهی گلی‌هام که تموم طول عید همه منتظر مردنشونن ولی اونا هربار زنده می‌مونن...» 

داروی بی‌هوشی، درد، سناریوی تکراری تعویض آنژیوکت‌ و رگ‌های پاره‌ی کبود شده. آرام دستی روی سرم کشید. گفتم:«دکترای بیمارستان همه‌شون اینقدر بی‌کارن یا تو اینقد اوضاعت خرابه که کلی وقت اضافه داری؟» آرام تقی به پیشانی‌ام زد و گفت:«هنوز نمی‌خوای بذاری بیاد؟» سری به نشانه رد پیشنهادش تکان دادم و رفت. 

 

خیلی‌ها فراموش می‌کنند اما تو یادت نرود ماهی گلی‌ها هرچقدر هم که بچه پرو باشند آخرش ماهی گلی هستند! کسی چه می‌داند شاید اصلا ماهی گلی‌ها از اول هم برای شاد کردن اما نماندن! برای زود فراموش شدن آفریده شده باشند... 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan