دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

محبوبِ دل ها پونی!

خاله ی عزیز امروز غروب مهمانی دارد. دیشب آبجی سادات (از آنجایی که بر همگان و من جمله ی همگان ایشان واضح و مبرهن است من هیج علاقه ای به این نوع مهمانی ها ندارم) زنگ زدند به بنده که:«خواهر گلم میشه بیای اینجا خوار زادتو نگه داری فردا» ما هم که خواهرِ کوچکِ بله قربان گو بی مقدمه گفتیم:«روی تخم چشم هام حضرتِ خواهر» و تماس را تق قطع کردیم. غصه را طولانی نکنم (عه ببخشید اشتباه شد قصه) خلاصه ما امروز ظهر شیفت کاری خانه خاله را تحویل داده و برای شیفت کاری بعدی در منزل خواهر، تشریفمان را در تایم سنگ ذوب کنیِ هوا بردیم بیرون. بعد گذشت اندی رسیدیم خانه شان، شیفت را تحویل گرفته و خواهر را راهی میهمانی کردیم. خب لابد با خودتان میگویید:«که چی حالا؟ به ما چه اصلا؟ یه ساعت سرمونو خوردی این بدیهیاتو بگی؟ اُف بر تو باد» ولی من به شما میگویم:«نه نه! جانِ مادرتان یک دو دقیقه صبر کنید ماجرای اصلی تازه اینجاست» هیچی آقا ما خسته و کوفته و گشنه و تشنه از راه رسیدیم و همان طور روی مبل ولو شده بودیم که معده مان اخطار Very low energy داد. ما هم برخاسته و سراغ مطبخ همایونی شان شتافتیم. خدا برای هیچ انسانِ از دیروز ظهرش هیچی نخورده ای نیاورد مواجهه با چنین صحنه ی غم انگیزی را. از شش بار متوالی توی یک ماه شکست عشقی خوردن بدتر بود. نه خبری از غذا بود و نه حتی از یک تکه نانِ ناقابل. این شد که ما به صورت پوکر فیس از داخل یخچال خارج شده و به سبب مشاهده آن همه محبت و عشق و علاقه خواهر به خودمان از همانجا دربست گرفته و به داخل افق وارد شدیم. خدایی آدم برای پرستار بچه اش هم غذا توی خانه میگذارد :/

در حال حاضر هم همانطور که معده مان در حال خود خوری است، خواهر زاده محترم از ما طلبِ همبازیِ فوتبال شدن دارند :|
-دایناسو ر-
۱۶ تیر ۹۶ , ۱۸:۲۲
:))

پاسخ :

یک همچین اوضاعی :))
حوا بانو
۱۶ تیر ۹۶ , ۱۹:۲۲
آخ آخ... خاله ها همیشه باید خواهرزاده هاشونو نگه دارن :))) بسی تجربه کردم :))

پاسخ :

اون که خوبه :) ولی مسئله اصلی نگه داشتن خواهر زادم نبودا :|
حوا بانو
۱۶ تیر ۹۶ , ۱۹:۳۹
آره متوجه شدم! ولی خب من درد کشیده ام و فقط اون بخشش به چشمم اومد :))
دست خودم نیست! :)) درد کشیده ام...درد کشیده... هق هق هق

پاسخ :

ولی من از بخش اولش درد نمیکشم :)) از بخش دومش اونم اون بخش نادیده گرفنه شدنه نابود شدم :))))
ایمان
۱۶ تیر ۹۶ , ۲۰:۲۱
چون نقاشیمو نزاشتین نمخاستم بیام وبتون:|
زنگ میزنن رستوران یه پیتزایی چیزی خب:)

پاسخ :

حالا نیگا :| گفتم که :/
بلد نبودم این جاها چجوریاس
ایمان
۱۶ تیر ۹۶ , ۲۰:۳۳
یه تلفن میکردین به خواهر جان و میپرسیدین خو:|
#تنبل نباشیم:)

پاسخ :

آخه عادت دارم به نخوردن برام خیلی مهم نبود که بهش زنگ بزنم وسط مهمونی :))
اگرم تعجب کردم برا این بود که اوشون به غذا نداشتن من فک نکردن نه برای خود غذا :))
یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan