خاله ی عزیز امروز غروب مهمانی دارد. دیشب آبجی سادات (از آنجایی که بر همگان و من جمله ی همگان ایشان واضح و مبرهن است من هیج علاقه ای به این نوع مهمانی ها ندارم) زنگ زدند به بنده که:«خواهر گلم میشه بیای اینجا خوار زادتو نگه داری فردا» ما هم که خواهرِ کوچکِ بله قربان گو بی مقدمه گفتیم:«روی تخم چشم هام حضرتِ خواهر» و تماس را تق قطع کردیم. غصه را طولانی نکنم (عه ببخشید اشتباه شد قصه) خلاصه ما امروز ظهر شیفت کاری خانه خاله را تحویل داده و برای شیفت کاری بعدی در منزل خواهر، تشریفمان را در تایم سنگ ذوب کنیِ هوا بردیم بیرون. بعد گذشت اندی رسیدیم خانه شان، شیفت را تحویل گرفته و خواهر را راهی میهمانی کردیم. خب لابد با خودتان میگویید:«که چی حالا؟ به ما چه اصلا؟ یه ساعت سرمونو خوردی این بدیهیاتو بگی؟ اُف بر تو باد» ولی من به شما میگویم:«نه نه! جانِ مادرتان یک دو دقیقه صبر کنید ماجرای اصلی تازه اینجاست» هیچی آقا ما خسته و کوفته و گشنه و تشنه از راه رسیدیم و همان طور روی مبل ولو شده بودیم که معده مان اخطار Very low energy داد. ما هم برخاسته و سراغ مطبخ همایونی شان شتافتیم. خدا برای هیچ انسانِ از دیروز ظهرش هیچی نخورده ای نیاورد مواجهه با چنین صحنه ی غم انگیزی را. از شش بار متوالی توی یک ماه شکست عشقی خوردن بدتر بود. نه خبری از غذا بود و نه حتی از یک تکه نانِ ناقابل. این شد که ما به صورت پوکر فیس از داخل یخچال خارج شده و به سبب مشاهده آن همه محبت و عشق و علاقه خواهر به خودمان از همانجا دربست گرفته و به داخل افق وارد شدیم. خدایی آدم برای پرستار بچه اش هم غذا توی خانه میگذارد :/
در حال حاضر هم همانطور که معده مان در حال خود خوری است، خواهر زاده محترم از ما طلبِ همبازیِ فوتبال شدن دارند :|
در حال حاضر هم همانطور که معده مان در حال خود خوری است، خواهر زاده محترم از ما طلبِ همبازیِ فوتبال شدن دارند :|
- جمعه ۱۶ تیر ۹۶ , ۱۷:۴۶