از آخرین باری که پایم به آرایشگاه باز شد بیشتر از دو سال میگذرد. خلاف اکثر دخترها بعدعقد موهایم را آن رنگِ زردِ مشهور به «زرد عقدی» نکردم. حتی مثل اکثر دخترها به نشانه نمایش متاهل شدنم، هرگز تیپ سفید نزدم آن هم با روسری کرمنباتی. من حتی از روی آن کیف و کفش سفید مرسوم در خرید عقد اکثر دخترها هم به سرعت برق و باد گذشتم.
آخرین بار بیش از دو سال پیش برای عروسی برادرم پایم به آرایشگاه باز شد. آن هم به اصرار مامان که معتقد بود دختر ازدواج کرده باید یک فرقی بکند با قبلش! اینبار اما خودم با همین پاهای خودم رفته بودم. دلم میخواست از هرچیزی که مرا یاد تو میاندازد فرار کنم. برای همین از در وردی آرایشگاه به سرعت خودم را داخل رساندم و بی مقدمه رو به مسئول رنگ و مش گفتم:«میشه موهامو رنگ، هایلایت، مش یا هرچیزی که صلاح میدونید بکنید؟»
خانم میانسال خیلی بامزه به چهرهام لبخند زد و گفت:«بهم بگو چی میخوای تا برات انجام بدم دخترم» گیج و منگ با فرسنگها فاصله از دنیای اینطور قرتی بازیهای زنانه گفتم:«واقعا چیزی مدنظرم نیست. هرطور صلاح میدونید خودتون درستش کنید» خانم میانسال انگار که خوب فهمیده باشد ماجرا را لبخندزنان رو به همکار جوانش گفت:« پروانه جون امادهشو یه مش نوددرصد بلوند اروپایی بزنیم برای این خانم خوشگله»
خانم میانسال به سمت صندلی یکی مانده به آخر سالن هدایتم کرد. درحالی که حتی نمیدانستم مش نود درصد بلوند اروپایی یعنی چه رنگ و مدلی، روی صندلی نشستم. با وجود جهل مطلق از شرایطی که در آن قرار داشتم، خوشحال بودم و راضی. برایم فرقی نمیکرد نتیجه چه باشد. فقط دنبال چیز ناآشنایی بودم که موقع قرار گرفتن جلوی آینه یاد چیزی، کسی و حرفی نیاندازدم.
این که چند ساعت شد را نمیدانم. ولی وقتی خانم میانسال لبخندزنان گفت:«مبارکه دخترم. چون فهمیدم میخوای یه تغییر اساسی کنی برات این مش رو گذاشتم» به صورت خانم میانسال لبخند زدم. گاهی فکر میکنم که خدا خیلی دوستم دارد که چنین آدمهای از رنگ رخساره به سر درون پی برویی را سر راه آدم حرف نزنی مثل من قرار میدهد. از خانم میانسال و همکار جوانش تشکر کردم و از روی صندلی بلند شدم و راه افتادم.
وقتی به خانه رسیدم همه خوشحال بودند. مادرم برای این که حس میکرد من راه او را پی نگرفتهام و شوهرم دارد یاد میگیرد یک زن چنین خرجهایی دارد. خواهرم برای این که بالاخره مثل یک زن درست و حسابی به خودم رسیده بودم. شوهرم برای این که تصور میکرد برای خودم وقت گذاشتهام و برای خوشحالی خودم کاری کردهام. و من برای این که دیگر توی آیینه شبیه کسی که هر صبح مرا یاد تو میانداخت نبودم!
چه اهمیتی دارد که خلاف تصور مامان من خودم همه هزینههای آرایشگاهم را داده بودم؟ چه اهمیتی دارد که خلاف تصور خواهرم من برای یک زن درست و حسابی شدن این کار را نکرده بودم؟ چه اهمیتی دارد که من حتی خلاف تصور همسرم در راستا احترام به وجود خودم و وقت گذاشتن برایش آن همه راه را نرفته بودم؟ دلیلش چه اهمیتی دارد واقعا؟ ما همه خوشحال و راضی بودیم و این مهمترین چیز بود...
- يكشنبه ۹ خرداد ۰۰ , ۱۵:۳۷
- ادامه مطلب