طوری صحبت میکنن که انگار نفر دوم توی اتاق حضور نداره. متوجه مشکل شدم. بعد مدتی دیگه عادت میکنی به دیدن اینطور کیسها و دیگه مثل روزهای اول متعجبت نمیکنن. کیسهایی که همهشون فقط بخاطر عدم آگاهی سازی درست، به اندازه و به موقع کارشون به این نقطه رسیده. نگاهمو میدم به جفتشون و میگم من یه راهکار دارم براتون. بهتون میگمش برید یک ماه امتحانی اجراش کنید. اگر جواب داد که فبها، نداد بیاید ببینیم دیگه میشه چیکار کرد براتون.
پسر جوون طوری که مشخصه به زور تا اینجا اومده پوزخندی میزنه و میگه:«چه حرفهای و سرعتی هم هستیدـ» به صورتشون لبخند میزنم و توی دلم تاسف میخورم که هنوز که هنوزه اگاهی زوجهای جوون تو این موارد اینقدر کمه. پسر جوون رو مخاطب قرار میدم و میگم:«صبحی رو تصور کن که با اسپاسمهای مداوم و مرموز زیر دل، کمر درد وحشتناک، حالت تهوع غیر قابل تصور، سرگیجه عجیب قریب و ... بصورت همزمان از خواب بیدار میشی. تو با وجود کلی درد و تغییرات مداوم هرمونی، مجبوری به همه کارهای روزانهت برسی چون این زندگی توعه و قرار نیست هیچکی جای تو پیش ببردش. تمام روز دست تنها و به سختی کارهایی که باید رو پیش میبری. تو بودی آخر اون روز چه حسی داشتی و چه رفتاری؟ چه توقعی داشتی از آدمهای اطرافت؟» تو سکوت نگاهم میکنه فقط.
ادامه میدم:«تو این شرایط هر وقت از دستش کلافه شدی جای هر واکنشی چند دقیقهای چشمهاتو ببند، درد و کابوس وحشتناکی رو تصور کن که هنوز تموم نشده، شروع میشه باز و این چرخه تا سفید شدن موهای سرت قراره ادامه داشته باشه. اونوقت خیلی اوضاع برات قابل تحملتر میشه» همچنان نگاهش به منه. میگم:« من تو رو مقصر نمیدونم اصلا. توام حق داری گیج و عصبی شده باشی از مواجهه ناگهانی با چنین وضعیتی. مشکل هیچ کدوم از شما دوتا نیستید. مقصر کسایی هستن که باید بهتون میگفتن تا یاد بگیرید و بدونید اما رهاتون کردن به این امید که خودتون بالاخره یه جوری باهاش روبه رو شید و کنار بیاید...»
پسر جوون درحالی که هنوز گاردش رو حفظ کرده میگه:« اینا راه حل نبود ولی!» میخندم و میگم:« بغلش کن. این بهترین راه حله. هر وقت تو این شرایط دیدیش قبل این که هر حرفی بزنه برو جلو و بغلش کن. گرمای بدن تو این شرایط و برای اینطور دردها بعنوان یکی از بهترین مسکنها عمل میکنه»
پوزخندی میزنه و درحالی که از نگاهش پیداست مقصودش سر و وضع و پوشش منه میگه:«نمیترسید بهم محرم نباشیم خدای نکرده مرتکب گناهمون کنه این پیشنهادتون؟» میخندم و میگم:«فکر نکنم اومده باشید دفتر پاسخگویی به سوالات شرعی و منم برای هدایت شما به راه راست اینجا نشسته باشم»
بعد حدود بیست دقیقه بالاخره هردو شروع به خندیدن میکنن. درحالی که به سمت در بدرقهشون میکنم پسر و دختر جوون به سمتم برمیگردن و میگن:«یه ماه دیگه برمیگردیم نتیجه رو بهتون میگیم. ولی خدایی فکرشم نمیکردیم اینقدر اپن مایند باشید به تیپتون نمیومد» لبخند میزنم و باهاشون خداحافظی میکنم تا یک ماه بعد...
- پنجشنبه ۲۰ خرداد ۰۰ , ۱۶:۳۱
- ادامه مطلب