از اون روز سرد که آش داغ گرفته بودیم و نزدیک به هم نشسته بودیم بلکم گرم شیم تا امشب زمان زیادی گذشته. از لحظه ای که با دیدن باریکه آفتابی که یهو میون اون سرما خودشو مهمونمون کرد، کلی ذوق کردیم و من خنده کنان گفتم الان تو این نور اگر عکس بگیریم کاملا رنگ چشمات مشخص میشه و بعد به دوربین لبخند زدیم. از ساعتی که از اون بالا به شهر زیر پامون نگاه کردیم، چشم هامونو بستیم و فکر کردیم یعنی کجای این شهر خونه ی ما خواهد بود؟ و حس کردیم چقدر خونه ی بنفش و کوچکمون رو دوست خواهیم داشت.
از اون ساعت نزدیک به سیصد روز میگذره. سیصد روز پر از چالش و اتفاقات تلخ و شیرین. سیصد روز سخت. سیصد روز دوست داشتنی. سیصد روز که دیگه منی وجود نداره و همه ی جهان ماست! مایی که در اوج تفاوتها قد یک عمر زندگی رویاهای مشترک داریم. رویاهایی که جای نا امید شدن از رسیدن بهشون، دربارهشون فکر میکنیم و هر بار با مرور کردنشون چشم هامون مثل یک بچه ی پنج ساله برق میزنه از شادی.
شکستن منِ خود و پذیرش تبدیل شدن به یک منِ واحد شاید سخت ترین کار برای هر آدمی باشه ولی ما از پسش بر اومدیم. ما یادگرفتیم. نه.. دوست داشتن به ما یاد داد که صبور و با گذشت باشیم. ما من هامون رو شکستیم! و تصمیم گرفتیم مثل هیچ کسی نباشیم. تصمیم گرفتیم تا ابد خودمون بمونیم. از هیچ چیز نترسیم. دنبال رویاهامون بریم و برای رسیدن به اهدافِ هم پله باشیم...
باید نوشت از روز هایی که با سرعت باور نکردنی دارن میگذرن. باید نوشت تا فراموش نکرد...
- شنبه ۱۷ آذر ۹۷ , ۲۳:۵۹