نمازم را خوانده بودم و همینطور جلوی آینه قدی اتاقم روی زمین نشسته بودم و با موهایم مشغول یودم که بابا با دیدن چراغِ روشن به سمت اتاقم آمدند. خندیدند و گفتند:«چی کار میکنی؟» سرم را به سمت در چرخاندم و به صورت بابا لبخندی پاشیدم و گفتم:«بیاد روزای خوب گذشته» به صورتم لبخندی زدند و آمدند نشستند لبه ی تخت
به دخترکِ داخلِ آیینه نگاه کردم. نگاهش برق ده سال پیش را نداشت اما همچنان از داخل مردمک هایش میشد لبخند را دید.
موهایم را دقیق به دو قسمت مساوی تقسیم کردم. کش های جا خوش کرده در مچم را داخل انگشت هایم گرفتم و محکم ازجایی که دو طرف دقیقا قرینه در بیایند بستمشان. آدم به چه کارهایی که دلش را خوش نمی کند دیگر.
به دخترِ داخل آیینه لبخند زدم. پر رنگ و عمیق. موهایم حالا آنقدر بلند شده بودند که قدشان وقتی خرگوشی بسته می شدند تا پایین شانه ام می رسید.
به بابا نگاه کردم که همانطور از روی تخت قرآن بدست زیر چشمی نگاهم می کردند. شک داشتم اما بلند شدم و جلوی تخت زیر پای بابا نشستم. انگار بابا هم منتظر همین عکس العمل باشند لبخند زدند و با دقت شروع کردند به بافتن موهای ریخته دو طرف صورتم. نمیدانم بابا مو بافتن را کی و چطور یاد گرفته اند ولی خوب این کار را بلدند. کار بافتن موها که تمام میشود بلند می شوند و همانطور که دارند از اتاق می روند بیرون به سمتم بر میگردند و میگویند :«زود داری بزرگ میشی ته تغاری» لبخند بغض داری تحویل بابا میدهم و هر دو خودمان را مشغول کارهایمان میکنیم...
گاهی می شود به همین سادگی دلخوش بود، لبخند زد و احساس خوشبختی کرد.
برای همین موهایِ خرگوشی بسته شده ای که تو را به دختر بچه سر زنده ی کودکی ات پیوند زنده اند.
برای همین کش های رنگارنگ داخل کمد که بعد مدت ها استفاده شده اند.
برای همین موهای خرمایی که حالا موقع بسته شدن تا دوشت می رسند.
برای همین بافه هایی که بعد سال ها باز رج به رج با دست بابا بافته شده اند.
گاهی باید با ساده ترین بهانه ها خوش بود
شاید رویِ خوشِ دنیا همین خوشبختی های کوچک باشد...
به دخترکِ داخلِ آیینه نگاه کردم. نگاهش برق ده سال پیش را نداشت اما همچنان از داخل مردمک هایش میشد لبخند را دید.
موهایم را دقیق به دو قسمت مساوی تقسیم کردم. کش های جا خوش کرده در مچم را داخل انگشت هایم گرفتم و محکم ازجایی که دو طرف دقیقا قرینه در بیایند بستمشان. آدم به چه کارهایی که دلش را خوش نمی کند دیگر.
به دخترِ داخل آیینه لبخند زدم. پر رنگ و عمیق. موهایم حالا آنقدر بلند شده بودند که قدشان وقتی خرگوشی بسته می شدند تا پایین شانه ام می رسید.
به بابا نگاه کردم که همانطور از روی تخت قرآن بدست زیر چشمی نگاهم می کردند. شک داشتم اما بلند شدم و جلوی تخت زیر پای بابا نشستم. انگار بابا هم منتظر همین عکس العمل باشند لبخند زدند و با دقت شروع کردند به بافتن موهای ریخته دو طرف صورتم. نمیدانم بابا مو بافتن را کی و چطور یاد گرفته اند ولی خوب این کار را بلدند. کار بافتن موها که تمام میشود بلند می شوند و همانطور که دارند از اتاق می روند بیرون به سمتم بر میگردند و میگویند :«زود داری بزرگ میشی ته تغاری» لبخند بغض داری تحویل بابا میدهم و هر دو خودمان را مشغول کارهایمان میکنیم...
گاهی می شود به همین سادگی دلخوش بود، لبخند زد و احساس خوشبختی کرد.
برای همین موهایِ خرگوشی بسته شده ای که تو را به دختر بچه سر زنده ی کودکی ات پیوند زنده اند.
برای همین کش های رنگارنگ داخل کمد که بعد مدت ها استفاده شده اند.
برای همین موهای خرمایی که حالا موقع بسته شدن تا دوشت می رسند.
برای همین بافه هایی که بعد سال ها باز رج به رج با دست بابا بافته شده اند.
گاهی باید با ساده ترین بهانه ها خوش بود
شاید رویِ خوشِ دنیا همین خوشبختی های کوچک باشد...
- شنبه ۱۳ خرداد ۹۶ , ۰۵:۳۱