سرمو تکیه دادم به زانوی راستم و پاهامو با دست هام محکم بغل گرفتهم. همونطور که سرم به زانومه کجکی به آسمون نگاه میکنم. جملهای که مدتها پیش اینجا نوشته بودم از ذهنم عبور میکنه:«گاهی حس میکنم سرنوشت من را روی کاغذِ دلتنگی نوشتهاند.» از خودم سوال میپرسم:«واقعا گاهی؟» بگذریم...
با خودم فکر میکنم همین که هنوز میتونی روی سردی سنگ ایوون بشینی زانوهاتو محکم بغل کنی و کجکی به آسمون خیره بشی خوبه، نه؟ بارون نرم نرم شروع به باریدن میکنه. سوز هوا میپیچه میون سلولهام. چشامو میبندم و میگم:« واقعا یه روزی میرسه که به این روزا بخندیم؟»
به روز هایی که پشت سر گذاشتهم فکر میکنم و یادم به سر شب میوفته که سادات داشت برای گذران ساعات ایام قرنطینه برام طالعبینی سال تولدم رویخوند و من درحالی که میشنیدم و میخندیدم جایی از حرف هاش متوقف شدم. اونجایی که خوند:«در حقیقت اجازه میدهد به آسانی فریبش دهند» و باز ذهن پریشونم به آهنگ بنگ بنگ اتچ میشه اونجایی که با غم و نا امیدی قاطی هم میخونه:« !He didnt take the time to lie»
به کار های نیمه تمومی که منتظرم هستن تا تمومشون کنم فکر میکنم. به این که چقدر تو این مدت تغییر کردم. به چش خوشگلهای که توی این وضعیت کنکور در پیش داره. به یاری که توی این وضعیت باید با مترو رفت آمد کنه. به بچههایی که هر روز پیام میدن و ازم میپرسن یعنی جلسه بعدی کلاسمون کی میشه انارسادات جون؟ به هزاران چیز دیگه...
دلتنگم. میترسم. غمگینم. دلشوره دارم. به ماه اما همیشه باید لبخــ(:ــند زد اینو یادت نره هیچوقت :)
پی نوشت:
این روز ها که خو گرفتهم با کم و خلاصه نوشتن. این روز ها که کمتر تا ایتجا میام و نوشته های بی سر و ته توی یک چهاردیواری کانال نام فوروارد میشن. این روز ها بهتر از هر روزی میفهمم چقدر دوست دارم اینجارو :)
- دوشنبه ۱۹ اسفند ۹۸ , ۰۳:۴۸