میدانی. هم دلم میخواهد کسی باشد و برایش از تک تک لحظات این روز ها بگویم هم دلم نمیخواهد با هیچـکس حتی از یک ثانیه اش حرف بزنم. هم دلم میخواهد از این حس متناقض از این همه تجربه ی جدید بنویسم هم دوست ندارم حتی کلمه ای ازشان توی سفیدی دل وبلاگ ثبت شود و بماند. هم از تمام راه هایی که رفته ام و تمام کار های بعیدی که کرده ام خوشحالم و هم از انجام تک تکشان پشیمانم. هم دلم میخواهد بقیه راه را بدوم و هم خسته ام. هم خنده ی بلند بلند میخواهم و هم یک فصل مفصل گریه. هم دلم نگه دلشتن میخواهد، پاگیر کردن هم پس زدن و اینکه بلند داد بزنم فقط از جلوی چشمم دور شو و اونقدر برو که نبینمت.
هم. هم. هم...
لعنت به این همه سرگردانی و تعلیق.
لعنت به دنیایی که هیچ وقت هیچ چیزش صد درصدی نیست.
لعنت به من که نمی توانم یکبار هم که شده خودخواه باشم و فقط به خودم فکر کنم
حالم دارد از این همه نسبیت بهم میخورد
دلم میخواهد تمام دلشوره هایم را روی صورت این دنیا بالا بیاورم
پی نوشت:
دردی نهفته در پس حرفی نگفته است
مگذار دردِ دل کنم و دردسر شود..
- دوشنبه ۲۰ شهریور ۹۶ , ۱۰:۳۷