قبول کردهام که این روزها میگذرند. این پنج، شش ماه گذشت، شش، هفت ماه بقیهاش هم میگذرد. ماه میشود سال، سال میشود یکی دو تا سه تا و... روزگار دلش به حال تنهایی هیچ کس نسوخته، زندگی دخترک تنهای ترسیده را نمیفهمد. قبول کن همه چیز بی من بی ما به خوبی و خوشی تمام میشود، زندگی ادامه پیدا میکند و من بی تو به زندگیام ادامه میدهم. فصلها در این بیخبر بودن هایم از تو از پی هم میگذرند، پاییز و زمستان تمام میشوند و سرانجام بهار هم از راه میرسد. کمکم من هم عادت میکنم که کنار هر جمله و سوال مربوط به تو، سکوت بگذارم و لبخند.
زمان میگذرد و منتظر من و تو و ما نمیماند، هیچ چیز در این دنیا فراموش نمیشود، دل آلزایمر نمیگیرد؛ ما فقط بین گذر زمان به تمام این تغییرها عادت میکنیم. نرم نرم یاد میگیریم که دیگر نباید نزدیک پاییز که میشود توی مغازههای کاموا فروشی بایستیم و به رنگ چهار خانههایی که قلبمان روزی در آنها میتپید فکر کنیم. یاد میگیریم که صبحهای زمستانی نباید کله سحر از خواب بلند شویم و برای کسی که شب قبلش پیغام نداده جوشیده چهار گل و نبات دم کنیم. یاد میگیریم وقتی داریم با فلان دوستمان درباره آدرس فرهنگسرای آن سر شهر حرف میزنیم، وقتی به اسم آخرین خیابانش رسیدیم یاد هیچ کسی نیوفتیم.
قبول کردهام که این روزها میگذرند، حتی اگر تمام شب را چشم بر روی هم نگذارم از غمت، باز هم شب صبح میشود. زمان میگذرد و در پی گذر بیرحمانهاش همه چیز را به عادت تبدیل میکند. ما همگی عوض میشویم.
من دختری میشوم سخت محکم
و تو کسی که رفتن بلد نیست...
- يكشنبه ۸ مرداد ۹۶ , ۱۴:۱۳