این روزها همه از گرانی صحبت میکنند. از بی کفایتی. از سختی. از رفتن. آخ... رفتن... از هر چیزی که به این کلمه ختم شود بیزارم. از بنزین. از فیلترینگ و بیشتر از همهشان از تو!
راستی نگفتی. چطور دلت آمد بین این همه فعل قشنگ رفتن را انتخاب کنی؟ تویی که قول داده بودی تمام خیابان های تهران را با من راه بیایی..
همان روز کذایی. همان روزی که مردم شب خوابیدند و صبح قیمت بنزین سه برابر شده بود. بله همان روز. دقیقا همان روز و میان آن همه شلوغی های انقلابِ دوست داشتنیِ همیشه پر از التهابمان قدم میزدم.
حق داری اگر با خنده بگویی «آااه از دستِ تو دیوانه جان» وقتی من بین آن شلوغیها نه شعاری میدادم نه مشتی گره کرده به هوا میکوبیدم. من دنبال تو میگشتم. تو هرجای دنیا هم که رفته باشی یک روز به انقلاب محبوبمان باز میگردی و من یقین دارم تنها جایی که میتوانم تو را پیدا کنم راستای انقلاب تا تئاتر شهر است.
آن روز کذایی. میان آن همه جمعیت که فریاد میزدند حتی میزدند! من فقط راه میرفتم و نگاه میکردم. حق بده به آدم های معترض که با تعجب نگاهم کنند و نفهمند ما همه مثل هم بودیم، هر کدام به دنبال حق خودمان از زندگی!
به دنبال حقم از زندگی بودم. حقی که... حقی که حتی نمیدانم دقیقا چه کسی از من سلبش کرد... خوش بحال آن مردم که لاقل میدانستند باید برای حق از دست رفتهشان سر چه کسی فریاد بزنند...
آن روز کذایی. روز های قبل و روز های بعدش حتی. من مدت هاست هر روز امتداد انقلاب_تئاترشهر را در سکوت قدم میزنم. به تک تک کتاب فروشی هایشان سرک میکشم و میان تمام قفسه ها دنبال تو میگردم.
نیستی! باورت میشود؟ من که باور ندارم تو را جایی میان امتداد انقلاب_تئاترشهر پیدا نکنم. بگذریم... همه این ها را گفتم که آخرش بگویم:« هر وقت آمدی. قرارمان صفحهی دویست هشتاد و پنج، پاراگراف دوم، خط سوم» با یک بغل نور...
- چهارشنبه ۲۹ آبان ۹۸ , ۱۲:۰۹