ملازمان حرم را دیده ام. قصه ی همسر یکی از شهدای حرم و عشق شهیدش به خانواده و پسر یک ساله شان. تقریبا بسان جنازه ای شده ام که طاقت حتی کلمه ای حرف را ندارد.
از وقتی آمده ای طاقتم کم شده. توی روضه های رباب و علی اصغر کم میاورم. نفسم از گریه بالا نمی آید. توی روضه ی وداع ارباب با رقیه خاتون. توی روضه ی علی اصغر. توی روضه ی تنهایی رباب و گهواره ی خالی. دیگر مثل قبل نمی توانم به راحتی کتاب همسران شهید را بخوانم. یاد تو می افتم و حرف های نجوا گونه ای که مدام در گوشم زمزمه می کنی از روزهای تنهایی. از اینکه باید شبیه عمه زینبم باشم. سخت، محکم و عاشق.
قبل تر ها عشق را تجربه نکرده بودم. اما حالا.. حالا مثل خودکشی می ماند. مثل حلق آویز کردن یک عاشق. نمی دانم چرا این شب امتحانی به سرم زد قسمت دوم مستند ملازمان حرم را ببینم. نمی دانم چرا شهیدِ آن دختر بیست و چهار ساله هم باید هم اسم تو باشد. چرا این قدر شبیه ما... حالا تمام رمان های عاشقانه ای که میخوانم از شهدا و همسران شهدا مرا یاد تو می اندازد. اگر حاج ستار توی دختر شینا قدم خیر را می بوسد و برای همیشه او را تنها می گذارد من یاد عزیزترین خودم می افتم وقتی دست به موهایم می کشد و نگاهم می کند فقط. وقتی مریم همسر شهید مهدی نوروزی از پیامچه های عاشقانه ی همسرش صحبت میکند من یاد تو می افتم. وقتی تمام عشق و صداقتت را می ریزی به جان کلمات و مهندسی میشوی که در دام عاشقی و شاعری افتاده است.
یادش به خیر. آن روزهایی که دلمان را به دریا می زدیم و بی هیچ ترس و نگرانی ای می رفتیم گلزار شهدا. یادش به خیر آن وقتی که توی راه تا رسیدن به حرم امام، زندگی شهید منوچهر مدق را می خواندیم و عشقش به فرشته. آن روزها فقط یک مشت حرف بودی. چه قدر سخت بود وقتی مقاومت فرشته را میخواندم تا هر طور شده منوچهرش را نگه دارد.
دیگر داستان های عاشقانه ی ادبیات کهن فارسی جذبم نمی کند. دیگر لیلی و مجنون و خسرو و شیرین به وجدم نمی آورد. عاشقانه هایی پیدا کرده ام برای همین نسل. مخصوص ما دهه ی هفتادی های ناز نازی. دخترانی صبور هم سن و سال خودم و خودمان. دهه ی هفتادی هایی مثل مریم همسر شهید مهدی نوروزی که فقط چهارسال از من بزرگ تر است. دلم خیلی گرفته. نمی دانم چه شد که به سرم زد قسمت دوم ملازمان را ببینم این شب امتحانی.
میان یک عالمه خستگی از درس و بحث های سیاسی بی فایده و حرص خوردن های مداوم. بعد از هزار بار لعنت فرستادن به وحشی های سعودی. دیگر اخبار برایم غیر قابل تحمل شده. طاقت ندارم ببینم جنازه ی یک پسربچه ی یمنی را از زیر آوار بیرون می کشند. طاقت ندارم حرف های آن دختر کرد سوری را بشنوم وقتی از تجاوز حرف میزند. وقتی از بربریتی مدرن می گوید و اشک می ریزد. طاقتم تمام شده. دیگر خسته ام از این گرگ های وطنی. گرگ هایی که که مثل وحشی ها افتاده اند به جان روح و روان ما جوان ها. می درند و هیچ پروایی ندارند.
خسته ام. به اندازه ی خستگی های دختران کتک خورده ی بحرینی. احساس خفگی می کنم به اندازه ی دختران شیعه ی عربستانی. زخمی ام به اندازه ی قلب مجروح همسران شهیدان مدافع حرم وقتی بعضی ها با خنجر می افتند به جانشان و می گویند:«شوهرت رفت به همان عراقی کمک کند که هشت سال با ما جنگید.» خسته ام به اندازه ی رهبری تنها میان کسانی که حرف هایش را هیچ نمی فهمند.
دلم هیئت میخواهد. دلم گوشه ی یک هیئت را میخواهد تا از این شلوغی های دنیا به آن پناه بیاورم و گریه کنم. گریه تنها سلاح ما بنده های خدا. دلم میخواهد بگذرد این روزها بد. دلم میخواهد بمیرند آدم هایی که نفس کشیدن آدم ها هم برایشان غیر قابل تحمل است. کاش زودتر بیایی امشب تا من بغض تمام همسران شهید را روی شانه ات ببارم. چقدر عاشقی سخت بود و چقدر سعدی را می فهمم وقتی در تنهاییش می خواند:
هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد / وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد
آن کس که دلی دارد آراسته ی معنی / گر هر دو جهان باشد در پای یکی ریزد
گر سیل عقاب آید شوریده نیندیشد/ ور تیر بلا بارد دیوانه نپرهیزد
آخر نه منم تنها در بادیه ی سودا / عشق لب شیرینت بس شور برانگیزد
بی بخت چه فن سازم تا برخورم از وصلت / بی مایه زبون باشد هرچند که بستیزد
فضلست اگرم خوانی عدلست اگرم رانی/ قدر تو نداند آن کز زجر تو بگریزد
تا دل به تو پیوستم راه همه دربستم/ جایی که تو بنشینی بس فتنه که برخیزد
سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز / ور روی بگردانی در دامنت آویزد
- پنجشنبه ۱۶ آذر ۹۶ , ۲۰:۲۰