سلام مهربان دوست داشتنی!
بیا لطفی کن و از این اول صحبت شروع نکن به چشم غره رفتن. بیا و به رویم
نیاور که زدهام زیر قولمان و باز ساعت دوازده شب است و من بیدارم. کتاب
انقلاب روی میز اتاق نشسته و دارد از پشت پنجره نگاهم میکند. فردا امتحان
دارم. امتحان انقلاب و خب طبعا من باید الان سر کتابم نشسته باشم اما
ننشستهام. درست مثل قولی که به تو دادهام و عملیاش نکردهام. داخل بالکن
کوچک اتاقم ایستادهام و باد میوزد لای موهایم. داخل بالکن کوچک اتاقم
ایستادهام و دارم به آسمان نگاه میکنم. میدانی که اینها
دوستداشتنیترین کارها در زندگیماند؟
دیدی دیدی، دیدی تو هم مثل من زیر قولت زدی؟ میدانی که من هیچوقت چشم غره رفتن را یاد نگرفتم درست مثل اخم کردن پس خودت را پنهان نکن. لبخندت از این فاصله هم پیداست. حتی از پشت نقرهای خیره کنندهی ماه. لبخندت پر رنگتر از هر رنگی در عالم است. درست مثل ستارهام که در شرقیترین قسمت آسمان اتاقم روی مدار سی درجه میدرخشد هر شب. راستش را بخواهی امشب نه برای دیدن ستارهام به بالکن آمده بودم، نه برای حس خوب پیچیدن باد لای موهایم و نه برای دیدن ماه. امشب فقط برای دیدن لبخند تو خطوط کتاب انقلاب را روی میز چشم انتظار رها کردم و داخل چند در چند این بالکن ایستادهام. میدانستم تو هم میآیی. شک نداشتم که دلت نمیآید لبخندت را هم از من دریغ کنی.
میدانی! از یک جایی به بعد آدم دلش حتی به این چیزهای کوچک به ظاهر مسخره هم خوش میشود. به همین که گرچه نداردت اما هر شب میتواند لبخند پر رنگت را از پشت ماه ببینید. به این که هر شب داخل بالکن کوچک اتاقش بایستد و بخواند: «شب است و سکوت است و ماه است و من» و با خودش فکر کند تو هم از پشت ماه داری با او زمزمه میکنی. که دلش خوش باشد به همین دیوانگیهای ساده که کسی درکشان نمیکند. که دلش خوش باشد به ستارهاش، به پیچیدن باد لای موهایش، به نقرهای دوست داشتنی ماه و به لبخند تو که از همهی رنگ های عالم پر رنگتر است حتی از این فاصلهی دور.
بامدادت بخیر مهربان دور دوست داشتنیام. قرارمان فردا شب پشت سکوت تبدار ماه...
- يكشنبه ۷ خرداد ۹۶ , ۰۰:۵۲