تابستان ها فصل بیرون آمدن وسایلِ داخلِ کمدِ جادویی ام است. شاید برای همین است که باوجود اینکه از هوای گرم بیزارم ولی تابستان را دوست دارم. برای سلام به مداد رنگی ها و تمام وسایل رنگی رنگی.
امروز که نشسته بودم و داشتم به تولد نزدیکِ سنا فکر میکردم و این که امسال دیگر چه کتابی برایش بخرم یکدفعه فکری مثل جرقه توی ذهنم روشن و خاموش شد. اینقدر جذاب بود که نزدیک بود جیغ بکشم از تصورش.
من و سنا چند وقت پیش تر ها باهم اردوی جلال بودیم (زیر مجموعه ی جشنواره ی فجر و تحت نظر بنیاد شعر و ادبیات داستانی). آنجا داستانی نوشته بودیم که هردوتامان عاشقش شدیم. کلی با کرکتر هایش ذوق کردیم و دربارشان خیال بافی. امروز تصمیم گرفتم کرکتر های داستانمان را بکشم و هدیه شان بدهم به سنا.
نتیجه اش شد اینی که در تصویر مشاهده میکنید. اعتراف میکنم موقع کشیدنشان اینقدر هول شده بودم که کمی تا قسمتی بد از آب در آمدند :| ولی خب همین که شخصیت های داستان خاطره انگیز ما هستند فوق العاده است.
حالا میخواهم بروم دنبال یک قاب گوگولی برایش و بعد تبدیلش کنم به یک تابلو و هدیه اش بدهم به سنایِ داستان. شاید هم یکهو یک صبح دیگر تابستانی به سرم بزند و قابش را هم خودم درست کنم ولی فعلا چنین تصمیمی ندارم.
از وقتی تمام شده نشسته ام جلوشان و همین طور نگاهشان میکنم و قربان صدقه شان میروم. چقدر راست است این که میگویند آدم نسبت به نوشته هایش حس مادری دارد. من هم نسبت به کرکتر های داستانمان همین حس را دارم دقیقا. حسِ آن مادربزرگی که کلی حیوان در خانه اش جمع شده بودند و وقت رفتن همه شان گفتند:«من که .... بذارم برم؟» و مادر بزرگ همه شان را پیش خودش نگه داشت :)
- دوشنبه ۲۳ مرداد ۹۶ , ۱۵:۴۸