چمران با یک دختر بی حجاب لبنانی ازدواج می کند، او را مجذوب خودش کرده و غاده به عشق چمران محجبه می شود. حالا بعضی از ما نه تنها توانایی نداریم حتی یک نفر را محجبه کنیم بلکه با تهمت فخر فروشی و ریا بسیاری از دختران محجبه را از دین و اسلام زده می کنیم. همسر چمران عاشقانه ها یش را با مصطفی اینطور توصیف می کند:«یادم هست در یكی از سفرهایی كه به روستاها میرفتیم، مصطفی در داخل ماشین هدیه ای به من داد. اوّلین هدیهاش به من بود و هنوز ازدواج نكرده بودیم. خیلی خوشحال شدم و همان جا بازش كردم. دیدم روسری است. یك روسری قرمز با گل های درشت. من جا خوردم امّا او لبخند زد و به شیرینی گفت:«بچهها دوست دارند شما را با روسری ببینند».من میدانستم بقیه افراد به مصطفی حمله میكنند كه شما چرا خانمی را كه حجاب ندارد میآوری مؤسّسه. ولی مصطفی خیلی سعی میكرد مرا به بچهها نزدیك كند. نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست.. او مرا مثل یک بچه كوچک قدم به قدم جلو برد و به اسلام آورد.»
یک روز همین كه رسید خانه (دو ماه از ازدواجمان گذشته بود) در را باز كردم و چشمم افتاد به مصطفی شروع كردم به خندیدن! مصطفی پرسید:«چرا میخندی؟» در جواب درحالی که چشمهایم از خنده به اشک نشسته بود گفتم:«مصطفی تو كچلی!!من نمیدانستم!» مصطفی هم شروع كرد به خندیدن.
مادرم یك هفته بیمارستان بستری بود. مصطفی دست مادرم را میبوسید و اشك میریخت. مصطفی خیلی اشک میریخت. مادرم تعجب كرد.شرمنده شده بود از این همه محبت! روزی كه مصطفی به خواستگاری ام آمد مامان به او گفت:«شما میدانید این دختر كه میخواهید با او ازدواج كنید چطور دختری است؟این صبحها كه از خواب بلند میشود هنوز رفته كه صورتش را بشوید و مسواک بزند كسی تختش را مرتب كرده لیوان شیرش را جلو در اتاقش آورده و قهوه آماده كردهاند.شما نمیتوانید با مثل این دختر زندگی كنید،نمیتوانید برایش مستخدم بیاورید اینطور كه در خانهاش هست» مصطفی خیلی آرام اینها را گوش داد و گفت:«من نمیتوانم برایش مستخدم بیاورم، اما قول میدهم تا زندهام، وقتی بیدار شد، تختش را مرتب كنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت» خودش قهوه نمیخورد ولی چون میدانست ما لبنانی ها عادت داریم، درست می کرد .گفتم:«خب برای چی مصطفی ؟» می گفت:«من قول داده ام به مادرتان تازنده هستم این کار را برای شما انجام بدهم.» و تا شهید شد اینطور بود.
آخرین نامه مصطفی به من:«من در ایران هستم ولی قلبم با تو در جنوب است در مؤسسه در صور. من با تو احساس میكنم فریاد میزنم میسوزم و با تو میدوم زیر بمباران و آتش. من احساس میكنم با تو به سوی مرگ میروم، به سوی شهادت. من احساس میكنم هر لحظه با تو هستم حتی هنگام شهادت..»
اینِ معنیِ واقعیِ وفایِ به عهد، امر به معروف و عشق. اینجاست که آدم میفهم چرا میگن شهادت هنر مردانِ خداست.
چمرانِ بزرگ
چمرانِ عزیز
یک روز همین كه رسید خانه (دو ماه از ازدواجمان گذشته بود) در را باز كردم و چشمم افتاد به مصطفی شروع كردم به خندیدن! مصطفی پرسید:«چرا میخندی؟» در جواب درحالی که چشمهایم از خنده به اشک نشسته بود گفتم:«مصطفی تو كچلی!!من نمیدانستم!» مصطفی هم شروع كرد به خندیدن.
مادرم یك هفته بیمارستان بستری بود. مصطفی دست مادرم را میبوسید و اشك میریخت. مصطفی خیلی اشک میریخت. مادرم تعجب كرد.شرمنده شده بود از این همه محبت! روزی كه مصطفی به خواستگاری ام آمد مامان به او گفت:«شما میدانید این دختر كه میخواهید با او ازدواج كنید چطور دختری است؟این صبحها كه از خواب بلند میشود هنوز رفته كه صورتش را بشوید و مسواک بزند كسی تختش را مرتب كرده لیوان شیرش را جلو در اتاقش آورده و قهوه آماده كردهاند.شما نمیتوانید با مثل این دختر زندگی كنید،نمیتوانید برایش مستخدم بیاورید اینطور كه در خانهاش هست» مصطفی خیلی آرام اینها را گوش داد و گفت:«من نمیتوانم برایش مستخدم بیاورم، اما قول میدهم تا زندهام، وقتی بیدار شد، تختش را مرتب كنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت» خودش قهوه نمیخورد ولی چون میدانست ما لبنانی ها عادت داریم، درست می کرد .گفتم:«خب برای چی مصطفی ؟» می گفت:«من قول داده ام به مادرتان تازنده هستم این کار را برای شما انجام بدهم.» و تا شهید شد اینطور بود.
آخرین نامه مصطفی به من:«من در ایران هستم ولی قلبم با تو در جنوب است در مؤسسه در صور. من با تو احساس میكنم فریاد میزنم میسوزم و با تو میدوم زیر بمباران و آتش. من احساس میكنم با تو به سوی مرگ میروم، به سوی شهادت. من احساس میكنم هر لحظه با تو هستم حتی هنگام شهادت..»
اینِ معنیِ واقعیِ وفایِ به عهد، امر به معروف و عشق. اینجاست که آدم میفهم چرا میگن شهادت هنر مردانِ خداست.
چمرانِ بزرگ
چمرانِ عزیز
- يكشنبه ۲۴ بهمن ۹۵ , ۲۱:۵۱