دیروز موقع مرتب کردن آخرین کمد خانه متوجه شدم که نیست! تقریبا تمام خانه را حتی کابینت بیربط ظرفها را باز کردم و دنبالش کشتم اما نبود! اینقدر تمام دیروز ذهنم معطوف به این غیب شدن بود که بعد نماز صبح خوابم نبرد و باز به بیهوده ترین حالت ممکن تمام خانه را دنبالش گشتم. نبود! به همین سادگی...
نمیدانم مطالب این چند در چند را میخوانید اصلا یا نه ولی چند پست قبلتر دربارهاش نوشته بودم! درباره آن کتاب. آن کوله مشکی. و حالا آن کوله مشکی با تمام محتویاتش به شکل عجیبی غیبش زده. بین آن همه کیف و کوله جورواجور فقط کوله مشکی غیب شده! انگار هیچ وقت توی این جهان وجود نداشته.
میان بی خوابیهایم از فکر غیب شدن کوله مشکی یاد حرفی میافتم که درجواب کامنت زیر پست نوشته بودم. «میفهمم حرفتون رو کاملا اما یه سری چیزارو نمیشه دور انداخت شاید بهتر باشه امیدوار باشیم گم شن خودشون :))»
آن جمله با لبخند عجیب آخرش حالا عینا به واقعیت تبدیل شده بود! کتاب درست مثل آدمی که بعد یواشکی شنیدن حرفهای تلخ ناپدید میشوند، خودش را گم کرده بود. مثل تمام لحظات خوب آن روزهایمان، کتاب هم رفته بود. تصورش هم عجیب است حتی ولی واقعی. کاملا واقعی...
- يكشنبه ۱۶ خرداد ۰۰ , ۰۶:۲۴