از خانه بیرون زدم و راه رفتم. تند تند. هی راه رفتم و هی تند تر به مسیر ادامه دادم. وسطش داشت گریهام میگرفت! اما این از آن داشت گریه میگرفتن های همیشگی نبود. داشت گریهام میگرفت اما. دستم را بلند کردم و به گونهی سمت راستم کوبیدم! بیرحم. سنگین. کافی نبود. اینبار دست مخالفم را بلند کردم و به گونه سمت چپ کوبیدم. نفس عمیق کشیدم و چندین بار متوالی با دست های خودم به خودم سیلی زدم. محکم، بیرحم!
راه رفتم. تند تند. سرم راه بالا گرفتم و اجازه دادم گونه هایم از برخورد جریال هوا به داغی سیلی خوردهشان ذوق ذوق کنند و بیشتر و بیشتر گر بگیرند. گریهام را قورت داده بودم و عوضش لبخند بالا آورده بودم. لبخند زدم. به خودم. به روزگار. لبخند زدم و تکرار کردم:«خودم. فقط خودم!» راه رفتم. تند تند. گونه هایم آتش گرفت، لبخند زدم و درحالی که ماشه را به سمت خودم گرفته بودم تکرار کردم:«تو. فقط خودِ تو!».
راه رفتم. تند تند. آنقدر که سرم گیج رفت و گونه هایم بیحس شدند. آنقدر که تمام اشک ها سرکوب شدند. آنقدر که مغزم از هجوم خودم لبریز شد. آنقدر که آمادهی نشستن پای لرز تمام خربزه های عالم شدم. آنقدر که پذیرفتم. رسیدن به این مرحله، به این مرحلهی خطیر پذیرش برای تمام بنی بشر سخت است. حتی برای از ما بهتران. باور کن! ولی من توانسته بودم. من توانسته بودم در کمتر از چند ساعت خودم را به این مرحله برسانم.
خودم را به خانه رساندم، از پله ها بالا کشیدمش، آبی به صورت گل انداختهاش زدم و به چشم هایش در آینه خیره شدم. خبری از اشک و ضعف نبود، عوضش. بگذریم... خودم دیگر شده بود همانی که باید. آمادهی زدن به دل طوفانی که هیچ مشخص نیست چقدر ویرانگر باشد. هیچ مشخص نیست به کسی اجازه جان سالم به در بردن بدهد...
- جمعه ۱۹ مهر ۹۸ , ۲۲:۱۳