به آسمون نگاه میکنم و میگم:« اگه یه روز خورشید قهر کنه و از شهرمون بره چی میشه؟ اگه دیگه دم دمای صبح وقتی هوا خنکه و باد مهربون دست میکشه رو سر ابرا، نخواد طلوع کنه!» نگاهشو از آسمون میگیره، به صورت غمگینم از این تصور نگاه میکنه و میگه:«خورشید هیچ وقت جای دوری نمیره.» نگاهش میکنم و میگم:«چرا؟» با دستش تار موی افتاده روی صورتمو کنار میزنه و میگه:«چون خورشید خانم هرجا هم که بره دلش برای دخترک گیس گلابتونش تنگ میشه و زود بر میگرده اینجا پیش ما.» با شونم میزنم به بازوشو میگم:«دیووونه»
نسیم آروم دوروبر آب چرخ میخوره و موجای کوچیک درست میکنه. همونطور که نشستیم روی سنگِ بزرگِ سردِ خاکستری، چشامو تنگ میکنم و سعی میکنم خورشیدو بگیرم لای انگشتام. یکم که میگذره با ذوق میگم:«بیبین، ببین! خورشید داره از بین انگشتای من طلوع میکنه» میخنده. دستاشو حلقه میکنه دورمو میگه:«خورشیدِ آرزوی منی، گرم تر بتاب» ریز ریز میخندم و میگم:« تو چرا شاعر نشدی با این طبع روانت؟» دستمو میگیره توی دستش و میخونه:«خوشا کسی که اگر شاعر است، شاعرِ توست»
سرمو بلند میکنم. آفتاب پر نور تر از هر وقتی چشامو میزنه. از ته دل میخندم. ما میریم. دریا میمونه، باد، خورشید و یه ردپا روی ماسه ها...
- چهارشنبه ۲۵ مهر ۹۷ , ۲۱:۵۰