به روزی فکر میکنم که تو از یک آرزوی بالقوه تبدیل به یک عشق بالفعلِ رسوخ کرده در تک تک سلول هایم میشوی. به روزی که در آغوش میگیرمت و میروم و مینشینم همان گوشه ی دوست داشتنی هیئت و اشک های روضه ی حضرت زهرا دانه دانه میچکد بر سرخی گونه هایت. به روزی که یادت میدهم دست هایت را به زانویت بگیری، یاعلی بگویی و مردانه روی پاهایت بایستی. به روزی که قد میکشی و پیش چشمانم راه میروی و قند در دلم آب می شود از دیدن خنده های شیرینت. به روزی که میان خستگی هایم صدایت میزنم:«سید حسن، مامان» و تمام خستگی های عمرم با به زبان آوردن نامت یکباره از جانم رخت میبندد و دور میشود. به روزی که کنار خودم مینشانمت و برایت از جوانی هایم میگویم. از این که در تمام سال های زندگی ام، در تمام سال هایی که تنها یک رویای بالقوه ی دور در منتهی الیه دنیای دوست داشتنی ام بودی، با چه عشق وصف نا شدنی به نام کوچکت صدایت کردم و برایت مادری کردم. از این که چرا اسمت را حسن انتخاب کردم و این که چقدر صاحب نامت در روح و جانم ریشه دوانده. به روزی که زیر گوشت زمزمه میکنم باید پسر خوبی برای مادر واقعی ات باشی. به روزی که سفارشت میکنم که دست هایت را بگذاری میان دست های کریمانه ی امام حسن و تا ابد هیچ دری غیر در این خانه را نزنی...
پی نوشت:
پا گرفته کل وجودم زیر سایه ات، الحمدلله...
پی نوشت تر:
من حسینی شده ی دست امام حسنم...
پی نوشت:
پا گرفته کل وجودم زیر سایه ات، الحمدلله...
پی نوشت تر:
من حسینی شده ی دست امام حسنم...
- پنجشنبه ۱۰ خرداد ۹۷ , ۰۱:۰۵