صبح از خواب که بیدار شدم حال خوشی داشتم. جلوی آینه رفتم، به چهرهی تازه از خواب بیدار شدهام لبخند زدم و گفتم:«تولدت مبارک دخترجون». آبی به دست و صورتم زدم، از یخچال یک خرما برداشتم و داخل دهانم گذاشتم و همانطور که آماده میشدم طعم شیرین دلپذیرش را مزه مزه کردم. ادکلن دوست داشتنیام را به نبض دست هایم زدم، کیفم را روی دوشم گذاشتم، چادرم را روی سرم انداختم و کتونی های همیشه همراهم را به پا کردم. از آپارتمان که خارج شدم خنکی نسیم صبح پاییزی حالم را خوش تر کرد. راه افتادم. چند دقیقهای نگذشته بود که باران نرم نرم شروع به باریدن کرد و چه حسن اتفاقی بهتر از این؟ قدم زدم و قدم زدم و قدم زدم. خودم را به کافهای که جدیدا پیدایش کردهام و وقتی در چهاردیواریاش هستم حس آرامش و عشق میکنم رساندم. در را به آرامی باز کردم و به زن و مرد جلوی رویم لبخند زده و سلام کردم. سلام و لبخند بزرگ تری تحویل گرفتم و به سمت میز ها راهی شدم. امروز خلاف روز های قبل تری که به کافه میرفتم دلم نمیخواست بروم آن پشت ها و یک گوشهی دور بنشینم. پشت میز دونفرهای که رو به روی پنجرهی شیشهای بزرگ و دوست داشتنی کافه قرار گرفته نشستم. درست روی آن صندلیاش که رو به پنجره است. دلم میخواست امروز را ساعت ها به ماشین ها و مردمی که زیر نم نم باران راه میروند نگاه کنم. دخترک کافهدار مهربان منو در دست به سراغم آمد. کوکتل سفارش دادم. نگاه کردم و لذت بردم. مردم چقدر زیر باران دوست داشتنی تر بنظر میرسیدند. روی میز کافه همیشه یک عالم ورقهی مربعی سفید هست و یک خودکار آبی. برگه را جلوی خودم گذاشتم و مشغول به نوشتن شدم. ازشان تشکر کردم. بابت آرامش. بابت عشق. بابت این اکسیر های کامیابی که این روز ها احساس کردنشان را باید قدردانست. آخرِ آخرش هم جمله ای برای خودم ضمیمه کردم. سه ساعتی همانجا نشسته بودم. کمی کتاب خواندم، بیشتر نگاه کردم و سر آخر بلند شدم تا باز کمی شهر را زیر باران قدم بزنم. هزینه را پرداخت کردم، از در کافه بیرون رفتم و کنار صندلی پشت پنجره مشغول گذاشتن کیف پولم داخل کیف دوشیام بودم که دخترک با سرعت از در کافه خارج شد و درحالی که عمیق تر از قبلش لبخند میزد گفت:«تولدتون خیییلی مبارک باشه. سال خیلی خوبی رو براتون آرزو میکنم» پر رنگ تر از قبل لبخند زدم و از مهربانیاش تشکر کردم. قدم زنان خودم را به اولین ایستگاه مترو رساندم و بعدش هم خانه.
امسال خلوت ترین و بی سر و صدا ترین تولد عمرم را پشت سر گذاشتم. تولدی که روزش برایم از هر سالی حال خوب کن تر بود. تولد امسالم صدها برابر بیشتر از این حال خوب قابلیت این را داشت که حال خراب کن باشد، اما من نگذاشتم. نگذاشتم چون به نیمه خالیترش اصلا نگاه نینداختم. هرچه خوبی داشت را برداشتم و فارغ از تمام کم و کاستی ها لبخند زدم. به خودم. به مردم. به آسمان. به زمین. این بزرگ ترین درس سال سختی بود که پشت سر گذاشتم. این که خودم و تنهاییام را دوست داشته باشم و به آدم ها بی هیچ نیاز و توقعی عشق بورزم...
- دوشنبه ۶ آبان ۹۸ , ۱۸:۴۶