از پله های کافه بالا رفتیم. طبق معمول من رو جلو فرستاد تا تعیین کنندهی جای نشستنمون باشم. بی درنگ میز دو نفره کنار پنجرهی بزرگ رو انتخاب کردم. پشت میز نشتیم. از توی کیف یه برگه در آوردم و گرفتم سمتش. نگاهی انداخت و پرسید:«این چیه؟» گفتم:« بارکده. میشه با اپ تو گوشیت بازش کنی ببینی چیه؟» سری تکوم داد و گفت:«اره. حتما.» اون سر میز نشسته بودم و دقیق به واکنش هاش نگاه میکردم. وقتی بارکدخوان اسکنش رو انجام داد و صفحه مورد نظر رو بالا آورد یک آن سرش رو بالا کرد، نگاهی به من انداخت و باز مشغول خوندن شد. لبخند زد و لبخند زد و لبخند زد. سرش رو بالا آورد، نگاهم کرد و گفت:« تو همیشه یه روش جدید داری برای این که آدمو سورپرایز کنی و دل آدمو بلرزونی. چطور میشه یه آدمی وقتی تو کاملا در جریانی امروز چه روزی هست و برای چی کنار هم هستید، باز غافلگیرت کنه؟» لبخند زدم. صداشو صاف کرد و خوند:« تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمیکرد! و خاصیت عشق این است..» تکرار کردم:«خاصیت عشق این است...» و به همین سادگی در میون فوج عظیمی از سختی ها با قلبی آروم میون روز هایی متلاطم یک ساله شدیم.
- يكشنبه ۱۵ ارديبهشت ۹۸ , ۰۰:۰۱