بسته کتاب ترم جدید به دستم که رسید اولین چیزی که توجهم را به خودش جلب کرد صدای تلق و تلوقی بود که از داخل پاکت پستی کتاب به گوش میرسید، بسته را که باز کردم بعد بیرون آوردن کتابها پاکت را روی میز مطالعهام چپه کردم و در همان لحظه یک پیکسل به پشت تق روی میز افتاد. خوشحال و کنجکاو دستم را به سمت پیکسل گرد روی میز دراز کردم، به سمت خودم برشگرداندم و...
نمیدانم چقدر ولی مدتی همانطور به پیکسل سفید گرد و نوشته مشکی شسته رفتهی نقش بسته رویش خیره ماندم! گاهی جهان به شکل اعجاب آوری شگفت انگیز میشود. نمیدانم چرا، چطور اما پیکسل گرد سفید دقیقا در درست ترین زمان ممکن خودش را تا خانه رسانده بود و روی میز مطالعهام پرت شده بود.
«c’est la vie» شاید در ظاهر یک جمله ساده بنظر برسد اما برای من! برای این روزهای عجیب و کشدار من این جمله یک نسخه ماورایی از سمت کائنات بود. آنقدر عزیز و عجیب و لازم که انگار دستی از آسمان آن لحظه فقط و فقط برای من نوشته و با لبخندی سختگیرانه تقدیمم کرده باشدش.
درحالی که پیکسل سفید گردالو را با آهنربا به بالای لپ تاپ میچسبانم تا همیشه جلوی چشمم باشد زمزمه میکنم:«رسیدم به چیزایی که سخت بود یه روزی واسم باورشونم...» و در سختترین لحظات ادامه دهنده بودنم، شروع به یادداشت نکات کتاب جدید میکنم...
- پنجشنبه ۸ ارديبهشت ۰۱ , ۰۱:۱۲