هوا گرفته بود. اومد نشست کنار دستم روی نیمکت. خلاف همیشه کتابو بستم. انگار که یکی بهم گفته باشه که باید به زن گوش بدم. شروع کرد به حرف زدن از زمین و آسمون. لبخند زدم. گوش دادم. گفت و گفت و گفت... تهش کلافه از تموم چیزایی که گفته بود اما مشخص بود اون چیزی که میخواست بگه نبود، روشو کرد بهم و پرسید: تو زندگی، عزیز هزار نفر میشی اما عزیزِ دلِ عزیزت نیستی غم انگیزه نه؟ خواستم چیزی بگم که پاشد و رفت. نشسته بودم و نگاه میکردم رفتنشو که آسمون جواب سوالشو داد.
حقیقت اینه که زندگی جلو میره و تصورات آدمو نسبت به خیلی چیز ها تغییر میده. زندگی آدمو بزرگ میکنه و ضعیف.
زندگی آدمو مریض میکنه وقتی؛
وقتی دلتنگ کسی باشی که حتی یکبار هم دلتنگی رو با واژه های اسم تو هجی نکرده.
مرگ خاموش همینه: رویا ساختن با کسی که حتی سهمی از خواب هاش نداری...
- چهارشنبه ۲ خرداد ۹۷ , ۰۰:۳۶