فقط منم که وقتی کتونی نو میخرم تو اون بیست و چهار ساعت اولیه که هنوز باهاش بیرون نرفتم مدام میپوشمش و تو خونه باهاش راه میرم و سرخوشانه لبخند میزنم، یا شمام این مدلی هستید؟ :))
- چهارشنبه ۲۷ بهمن ۹۵ , ۰۱:۲۲
"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "
فقط منم که وقتی کتونی نو میخرم تو اون بیست و چهار ساعت اولیه که هنوز باهاش بیرون نرفتم مدام میپوشمش و تو خونه باهاش راه میرم و سرخوشانه لبخند میزنم، یا شمام این مدلی هستید؟ :))
داشتم به این فکر میکردم که سال آینده حتما باید بروم و توی یکی از این مسابقات انتخابیِ منتخب های جهانی شرکت کنم و بعد نه در زمینه زیباترین زن سال، بهترین بازیگر نقش زن و یا تر نه بعنوان نخبه علمی زن بلکه بعنوان دور از آدمیزاد ترین دختر سال شایسته ی دریافت جام زرین بشوم. دختری که نه تنها هیچ چیزش به آدمیزاد نرفته حتی نوع تب کردنش هم با عالم و آدم فرق دارد.
ملت وقتی تب میکنند سر و بدنشان داغ میشود. من محیط داخلیِ چشم هایم. اینقدر داغ. اینقددددر داغ که گاهی حس میکنم این دمایِ بالا می تواند محیط چشمم را به کلی ذوب کند. و حتی گاهی وقت ها انگار که بخارِ ناشی از این حرارت سطح چشم هایم را پوشانده باشد، حس میکنم همه چیز را در هاله ای از مه میبینم :||
از جمله رسالت های خواهر ته تغاری بودنم میشه به مرتب کردن موهای پشت گردن و دم خطِ جناب برادر اشاره کرد.
اعتراف میکنم که بعد از این کار، حسِ بدجنسانه ی پس گردنی زدن در انسان دو صد برابر میشه :))
اگر بگویم بعد رد کردن نوجوانی دیگر درباره اش فکر نمیکنم دروغ گفته ام
اگر بگویم دیگر هزار فکر مثبت و منفی درباره اش در ذهنم نمی چرخد دروغ گفته ام
بعد بیست سال هنوز هم وقتی فاطمیه از راه می رسد مثل مار گزیده به خودم میپیچم
مثل انسان های سردرگم مدام دور خودم میچرخم
نه این که فکر کنید بخواهم بگویم آدم خیلی درست و حسابی ای هستم و از درک این داغ، این مصیب عظیم با این حالات درگیرم نه...
کجاست معرفتی که این درد را درک کند. کدام آدم درست حسابی ای که لایق مردن از این غم باشد
من فقط بعد بیست سال هنوز با خودم به هیچ نتیجه ای نرسیده ام و این درد را هر سال با خودم یدک میکشم
هنوز هم حکمت خواب مادرم قبل از اینکه بداند اصلا منی در این دنیا هستم را نمیفهمم. این که چرا روز شهادت حضرت مادر بدنیا آمده ام را نمیدانم. و هنوز وقتی میخواهم خودم را خطاب قرار دهم کمی مکث میکنم و بعد با خودم میگویم:«لیاقت به دوش کشیدن اسم "فاطمه سادات" را با خودت داری؟»
سوم دبیرستان که بودم استاد معارفی داشتیم که خیلی دوستش داشتم. یک خانم میان سال و مهربان که همیشه لبخند روی لب هایش داشت و میشد نور ایمان قلبی اش را در چهره اش دید. روز آخر مدرسه دفترم را دستش دادم و خواستم برایم نکته ای بنویسد که آویزه ی گوش کنم برایم چیزی نوشت که سالهاست چهار ستون بدنم را می لرزاند. این بود:
فاطمه ساداتِ عزیزم. سیداولاد پیغمبر، سعی کن به گونه ای عمل کنی که باعث افتخارشان باشی. یادت نرود که فرزند آنها هستی، آخر انسانها ار فرزندانشان توقع بیشتری دارند. پس سعی کن در هر کاری نهایت تلاشت را بکنی و دل امام زمانت را شاد کنی ان شاء الله.
از روزی که بگویند حضرت زهرا سلام الله علیها وارد صحنه ی محشر شدند و من روی سر بلند کردن نداشته باشم....
فکر کنیم یکم:
حضرت فاطمه سلام الله علیها همون کسی هستن که برای حمایت امامِ زمانشون جان فدا کردند. حالا ما برای امام زمانِ خودمون چه کاری کردیم؟
پی نوشت:
مدیونِ لطفِ مادرِ این خانوده ایم...
پی نوشت تر:
فاطمیه که می رسد نمیدانم حکمتش چیست اما دلم روضه خوانِ امان حسن علیه السلام می شود
شاید هم میدانم اما نمیخواهم به روی خودم بیاورم...
الهی بشکنه دستِ مغیره...
پی نوشت ترین:
فکر کن غیرت الله باشی، دستتو ببندن و جلوی چشمات...
خواهش نوشت:
برای تسلی قلبِ داغدیده حضرت حجت خیلی صدقه بدید این شب و روز ها...