این روز ها زیاد کابوس میبینم. زمانش فرقی ندارد. هر وقت چشم هایم روی هم بروند کابوس ها شبیخون میزنند به رویا هایم. به رویاهای بنفش متمایل به یاسی ام که پر از عطر گل های لاوندر بودند. تا به حال حالت استیصال این روزهایم را تجربه نکرده بودم. نمیدانستم با تپش قلب و درحالی که از بیرون بدنت یخ زده و از درون میسوزی؛ از خواب پریدن یعنی چه. هیچ وقت حس تنهایی تا این حد برایم آزار دهنده نبود. راست میگویند که آدم سالم خبر از حال بیمار ندارد. من هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم کابوس تا این حد میتواند وحشتناک باشد. اینقدر که دلت بخواهد مدام کسی بالای سرت نشسته باشد و کشیک بکشد تا وقتی از میان یک کابوس تلخ چشم باز کردی بی مقدمه سرت را توی قفسه سینه اش فرو کنی و فقط بشنوی که هست. که حواسش هست. که نمیگذارد هیچ اتفاق بدی بیوفتد. گاهی حتی میترسم چشم هایم را ببندم و برعکس تمام عمرم این روزها خوش خواب شده ام. انگار یک دست نامرئی مامور سنگین کردن پلک هایم باشد. هیچ چیز وحشتناک تر از وقتی نیست که از کابوس میپرم و هیچکس خانه نیست. شاید هم تنهایی وحشتناک ترین کابوس بیداری ها باشد. شاید هم ما توی بیداری بیشتر کابوس میبینیم اما بی حس شده ایم. نمیدانم...
ارزش خواب خوش را کسی می داند که دست دیگری را با مهربانی گرفته...
- پنجشنبه ۲۳ شهریور ۹۶ , ۰۱:۳۱