اتفاقاتی هست که آدم تا میتونه باورشون نمیکنه.
روزی میاد که بالاخره این اتفاق رو به آدم میقبولونن.
و آدمیزاد با تموم وجودش پذیرفتن حقیقت رو درد میکشه :)
- يكشنبه ۲۳ دی ۹۷ , ۲۳:۰۸
"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "
اتفاقاتی هست که آدم تا میتونه باورشون نمیکنه.
روزی میاد که بالاخره این اتفاق رو به آدم میقبولونن.
و آدمیزاد با تموم وجودش پذیرفتن حقیقت رو درد میکشه :)
صدایت میزنم!
لبخند میزنی و میگویی:«جانم؟»
حرف نگفته من را رها کن.
همین که لبخند میزنی چقدر خوب است...
پیام که داد فهمیدم حالش خوش نیست. سالهاست که من از میان کلمه های تایپ شدهی آدم ها احوالاتشان را میفهمم و این موضوع عجیبی نبود. اصلا... احوال پرسی هایمان که تمام شد نوشتم:«میشه یه سوال ازتون بپرسم جناب قاضی؟» نه او جناب قاضی است و نه من مراجع به دیوان عدالت. فقط ما بعضی از لحظات زندگیمان را در نقش قاضی و مراجع پیش میبریم. البته من اینطور خواستم. میدانید. این یک حقیقت است که از چیز هایی نمیشود با مرد ها راست و مستقیم حرف زد. باید از گوشه و کنار، باید با واسطه، باید از میان داستان ازشان با مردها حرف بزنی تا به مردانگیشان لطمه ای وارد نشود. تا مبادا غرور مردت خدشه دار شود.
گفت:«بفرما» پرسیدم:«اگر اساعهی ادب نمیشه و فضولی حساب، میشه بپرسم چرا امروز حال جنابتان رو به راه نیست؟ به هر حال شما قاضی مملکت کوچک مایید. اگر احوال شما خوش نباشه کی به داد ما برسه؟» جواب داد:«چرا فکر میکنی رو به راه نیستم؟» لبخند زدم و گفتم:«آقای قاضی درسته شما قاضی هستید و مرد قانون و اهل مطالعه ولی مارو هم دست کم نگیرید. ما اهل دلیم و طبیب روح. به هر حال بعد این مدت میتونیم بفهمیم ناخوشی حال جناب قاضی رو حتی بی آگاهی به چراییش» ادامه داد:« هوووم خوب نیستم. هیچ خوب نیستم. شما که طبیب روحی بگو چه باید کرد با جان خسته از دو رویی آدم ها؟ شما بگو چه باید کرد با آدم هایی که به ناحق حرف میزنن و آدم های دیگه ای که بی آگاهی حرف اون هارو میپذیرن. بگو چه باید کرد با روحی که بخاطر غریبه ای از آشنا زخم کاری خورده. بگو التیام این درد با چی ممکنه؟ التیام این درد که چیزی کم از برادر کشی نیست.»
ساعت ها اویِ قاضی با منِ مراجع حرف زد. از درد هاش گفت. از علت ناخوش احوالیش. وقتی که خوب حرف هایش را زد، سنگینی قلب پر از غمش سبکتر شد و نفس هایش آسودهتر. ساعت ها برایش حرف زدم. از این که اتفاقی که افتاده قطعا به صلاح بوده. از این که گرچه حق دارد و در این شرایط واقعا سخت و سنگین بنظر میرسد این ماجرا ولی قطعا حکمتی پشتش هست. از این که شاید ما امروز متوجهش نباشیم ولی قطعا بعد ها که از دور به امروز نگاه کنیم لبخند میزنیم و معتقد خواهیم بود این اتفاق در بهترین زمان ممکن رخ داده بوده است. از این که پشت هر بظاهر شکست یک پیروزی بزرگ یواشکی قايم شده است و منتظر نشسته است تا ما برویم پیدایش کنیم و فقط آدم هایی که نا امید میشوند هیچ وقت نمیتوانند پیدایش کنند. از این که چقدر به توانایی هایش یقین دارم. از این که در هر شرایطی به داشتن مردی مثل او افتخار میکنم.
ساعت ها حرف زدم و او شنید. آخرش فقط نوشت:«ممنون که هستی پیشم :)» همین چهار کلمه. همین چهار کلمه و لبخند آخرشان حرف حساب ترین چهار کلمهی دنیا بودند برای من...
من هیچ وقت دوست نداشتم کسی باشم که به حال بد دامن میزنه، این شد که امروز به شکل خیلی ناگهانی بعد ماه ها شایدم سال ها! نمیدونم... تصمیم گرفتم موهامو خرگوشی ببندم. جلوی آینه رفتم و شروع کردم به تقسیم موهام به دو قسمت مساوی. کارم که تموم شد، همونطور که از دیدن خودمِ مو خرگوشی داخل آینه در حال ذوق کردن بودم، توجهم به قد موهام جلب شد. خیلی جالب بود برام...
بنظر من پشت هر چیزی تو دنیا یه معنی خاص هست. حتی همین قضیه سادهی بلند شدن موی من. موهای من بلند شده و این میتونه دو تا چیزو بهم بفهمونه.
یا این که من بالاخره عادت کوتاه کردن موهام در مواجهه با اتفاقات تلخ رو ترک کردم، یا اونقدری بزرگ شدم که تموم اتفاقات این چند وقت اخیر برام به اندازهای ناراحت کننده نبوده که بخوام موهامو کوتاه کنم. و خب هر کدوم از دو تا پیش فرض بالا صادق باشن، خوشحال کنندس بازم :)
پارسال این موقع ها توی بیمارستان آواره بودم و همزمان درگیر خانواده و پسرکی که به شکل عجیبی مصمم بود برای پیش برد امر خیرش. امسال این موقع باز توی بیمارستان آواره ام و همزمان درگیر خانواده و پسرکی هستم که این روز ها دیگه قسمت گنده ای از قلبم رو به خودش اختصاص داده. از پارسال تا امسال تنها چیزی که فرق کرده این بوده که یک دلتنگی و دوری عمیق به دارایی های قلبم اضافه شده.
پی نوشت:
بذارید اعتراف کنم این روز ها حس میکنم آسایش چیزیه که فقط میتونه از من سلب بشه. حالا هر بار بسته به هر اتفاق یک میزان و یک اندازهش. و من این روز ها سرگردون ترین، معلق ترین و کلافه ترینِ خودمم...
پی نوشت تر:
این شب ها وقتی بعد کلی بدو بدو بالاخره وقت میکنم بدن خستم رو روی زمین رها کنم به سقف خیره میشم و به آیده فکر میکنم. تنها چیزی که بهم انگیزه میده برای ادامه دادن و دووم اوردنِ این اوضاع بیخود اینه که به خونه ی نداشته مون فکر کنم و هر شب یک بخش ازش رو بچینم توی تصوراتم. امشب نوبت اتاق کوچیک مطالعهمون بود و الان که این هارو مینویسم حس میکنم چقدر اون اتاقِ پر از جزئیات اما در عین حال ساده رو دوست دارم...
این روزها هرکس که مرا میبیند میگوید:«عاشق شدهای!»، من لبخند میزنم و میشنوم:«جور دیگری نگاه میکنی، طور دیگری میخندی...»
من در خلوت میخندم و میخندم و میخندم و به هیچ کدامشان نمیگویم که مدتیست هر شب قبل از خواب بذر عشق میان خاک و خل های دلم میپاشم و صبحش تو در تک تک سلول هایم جوانه میزنی.
میخندم و میخندم و میخندم و به هیچ کدامشان نمیگویم که این روز ها تویی هستم در جلد خودم وقتی تو در میان قلب من میتپی شبانه روز.
میخندم و میخندم و میخندم و به هیچ کدامشان نمیگویم که این روز ها تو در شریان های بدنم جاری میشوی و رشته های عصبی جانم هر لحظه یاد تو را میان مغز و نخاعم جا به جا میکنند و این تویی که میرسی و میشوی لبخند. تویی که میرسی و میشوی نگاه.
شب پیش بلندترین شب سال بود. بلند ترین شبی که نبودی. دیشب یک دقیقه بیشتر شنیدم که این روز ها جور دیگری ام و مثل همیشه لبخند زدم. دیشب اما لبخند و سکوت بی فایده بود. دیشب حافظ کار دستمان داد جانم! وقتی که در وصف حالم سرود:« به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد/ تو را در این سخن انکار کار ما نرسد» بعد من سرخ شدم. از اتاقی که تمام آجر هایش ولوله ی این روز ها جور دیگری بودنم، بود بیرون زدم. به حیاط پناه بردم. باران بر داغی گونه هایم بارید. لبخند زدم و زمزمه کردم:« هرآن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق/ بر او نمرده به فتوای من نماز کنید...»