تحویل بگیر سالم را؛
بیا...
- سه شنبه ۲۹ اسفند ۹۶ , ۰۸:۱۵
"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "
تحویل بگیر سالم را؛
بیا...
شده حکایت شتری که در خونه ی همه میخوابه. والا ترس داره اینهمه آدمایی که خودشون رو دارن تبدیل میکنن به یادشون.
هر روز یه نفر، از یه گوشه ی زندگی، خاطره، مهمونی، فلان صندلی و فلان جمعِ همیشگی کم میشه.
اصن این خارج کوفتی کجاست که شما هی شال و کلاه میکنید و میرین اونجا؟ به این فک کردین با این رفتنا یه تیکه از وجودمون رو میبرین؟ اونم بدون بيهوشی کامل و موضعی! الان که فک میکنم میبینم یه چند سالی روند این رفتن زیاد شده. دوربین مخفیه؟ از قبل هماهنگ شده؟خب تمومش کنید دیگه...
نامردا با اینهمه رفتن به کجا رسیدین آخه؟
نمیگین ما میمونیم و اینهمه حس از دست دادن؟ آدم رو این مدلی خالی نکنید، والا دزدها هم يه چيزایی باقی میذارن. شما دیگه چرا؟!
همه ی اینایی که گفتم واسه پر شدن عریضه بود. برین به سلامت. خوش باشيد. مراقب خودتان هم باشيد. ملالی هم نيست؛ حتی از دوری شما...
کتاب بادبادک باز را یک روز تا شب نصفه خواندم. ولی باز نیمه شب طاقت نیاوردم، بلند شدم و ادامه دادم خواندنش را. و صبح وقتی به خودم آمدم، با هر صفحه اش گریه کرده بودم. آنقد زخمهای داستان تازه است، آنقدر رنجی که توصیف میشود قابل لمس است که آدم نه می تواند ادامه بدهد گاهی، نه می تواند ادامه اش ندهد.
استیصال خواننده خودش از جذابیتهای کتاب است...
چه باید بگویم بعد از این همه سال زندگی در این دنیای سراسر فراغ، چه باید بگویم. اصلا من که کاربرد دلم را نمی دانستم؛ یک روز او آمد و گفت:«گوشه دلم جز جز می کند!» بعد گفت:«از دیروز که دختر همسایه را دیدم جز جز می کند.» نمی دانم چرا وقتی من پسر همسایه را دیدم جز جز نکرد دلم. بعدها او با جزجز اش ازدواج کرد و حالا هم دوتا جزغاله دارد. من اما هیچوقت نفهمیدم چرا دلم جزجز نمی کند. دل من از اول انگار خراب بود...
تا آن روز. پرده حسینیه را کنار زدی. چشمم به تو پرت شد و چای ریخت روی دستم.
دستم سوخت.
ریخت روی پایم. پایم سوخت.
نریخت روی دلم اما دلم سوخت. تازه فهمیدم دل مال سوختن است...
So far I haven't said anything. But tormented souls have this incredible ability to recognize and approach one another, thus compounding their grief.
+اسم آهنگش «حوالی تو»ئه
- حوالی تو هوا چطوره؟
+ اتاقم پنجره نداره
هواگرفتس
- خیابونام پنجره ندارن
پس واسه همینه
امروز هوا گرفته بود
امروز معراج گریه ها و بی قراری های خواهر شهید حدادیان را که دیدم آهسته در گوش خودم زمزمه کردم:«چقدر بیچاره ای تو که حتی نتونستی از ته دل برای از دست دادنش گریه کنی هیچ وقت....»
شاید هم چون هیچ وقت از دستت ندادم
شاید هم چون هنوز هستی
نزدیکِ نزدیک