- شنبه ۲۲ خرداد ۰۰ , ۱۴:۴۹
جلوی در میرم، در رو براشون باز میکنم. هردو با صورتی کاملا بهم ریخته وارد اتاق میشن. با فاصله از همدیگه روی راحتی دو نفره میشینن. توی سکوت دور میز نشستیم. نگاهشون میکنم و میگم:«خب چه خبر رفقا؟» دختر جوون کلافه و عصبی میگه:«از دستش خسته شدم دیگه اصلا آدمو درک نمیکنه» مطمئنا حالا نوبت پسر جوونه. صورتمو برمیگردونم سمتش. عصبی شروع میکنه به حرف زدن:« اصلا معلوم نیس چشه. یه سره داره غر میزنه، هرچی میشه میپره به آدم، دائم در حال اه و نالهس. واقعا دیگه نمیتونم این رفتارای رو اعصابشو هر ماه هر ماه تحمل کنم»
- پنجشنبه ۲۰ خرداد ۰۰ , ۱۶:۳۱
- ادامه مطلب
دیروز موقع مرتب کردن آخرین کمد خانه متوجه شدم که نیست! تقریبا تمام خانه را حتی کابینت بیربط ظرفها را باز کردم و دنبالش کشتم اما نبود! اینقدر تمام دیروز ذهنم معطوف به این غیب شدن بود که بعد نماز صبح خوابم نبرد و باز به بیهوده ترین حالت ممکن تمام خانه را دنبالش گشتم. نبود! به همین سادگی...
نمیدانم مطالب این چند در چند را میخوانید اصلا یا نه ولی چند پست قبلتر دربارهاش نوشته بودم! درباره آن کتاب. آن کوله مشکی. و حالا آن کوله مشکی با تمام محتویاتش به شکل عجیبی غیبش زده. بین آن همه کیف و کوله جورواجور فقط کوله مشکی غیب شده! انگار هیچ وقت توی این جهان وجود نداشته.
میان بی خوابیهایم از فکر غیب شدن کوله مشکی یاد حرفی میافتم که درجواب کامنت زیر پست نوشته بودم. «میفهمم حرفتون رو کاملا اما یه سری چیزارو نمیشه دور انداخت شاید بهتر باشه امیدوار باشیم گم شن خودشون :))»
آن جمله با لبخند عجیب آخرش حالا عینا به واقعیت تبدیل شده بود! کتاب درست مثل آدمی که بعد یواشکی شنیدن حرفهای تلخ ناپدید میشوند، خودش را گم کرده بود. مثل تمام لحظات خوب آن روزهایمان، کتاب هم رفته بود. تصورش هم عجیب است حتی ولی واقعی. کاملا واقعی...
- يكشنبه ۱۶ خرداد ۰۰ , ۰۶:۲۴
مهم نیست من چی بگم! تو چیزی که خودت بخوای رو باور میکنی
من باید پادشاه رو ازت بگیرم
ندیمهت رو بکشم و بندازم توی چاه
چون اینجوری تبدیل به یه دختر بد میشم که لیاقتش مرگه...
و تو هم میشی قربانی بیچاره و مهربون من
برای همینه که مظلوم نمایی خیلی ترسناکه!
چون به آرومی و بدون اینکه خودت متوجه باشی، هر روز بیشتر تبدیل به یه هیولا میشی...
- شنبه ۱۵ خرداد ۰۰ , ۱۸:۴۱
الانی که دارم این پست رو مینویسم روی نیمکت زرد پشت درختها نشستم و پنجره اتاقش رو به رومه. چند دقیقه قبلتر مادرش رو دیدم که بعد بستن پروندهش بی جون و حرکت روی نیمکت روبه رویی در ورودی نشسته بود. تو سکوت کنارش نشستم دستشو گرفتم توی دستهام و اروم با انگشت اشارهم شروع کردم به نوازش کردن دست استخونیش. بعد این دو سال دیگه رگهای روی دستش کاملا قابل لمس شده. چهرهش رنگ پریدهس و قامتش تکیده.
چند دقیقهای همونطور تو سکوت کنار هم نشستیم. بعد مدتی بی مقدمه سکوت رو شکست گفت:«ممنون بابت همه این مدت. باران خیلی دوست داشت. احتمالا اینو نمیدونی ولی شبا قبل خواب همیشه میگفت میخواد بره پشت پنجره. مثل تو کنار پنجره وامیستاد و اسمونو نگاه میکرد. بهم میگفت مامان منم مثل انارجون عاشق آسمونم. به کسی نگیها ولی راست میگفت که خدا همیشه از پشت ابرا به آدمایی که آسمونو نگاه میکنن لبخند میزنه. من دیدمش. لبخندشو.»
- سه شنبه ۱۱ خرداد ۰۰ , ۱۰:۳۷
- ادامه مطلب
باور کن که زندگی همین امروزه. همین چیزی که هستی. باور کن که ما اومدیم تا همین خودمونو که عالی هم نیست زندگی کنیم. یاد بگیر با غرق شدن تو اون روز، اون موقعیت، اون کلیتِ بت مانندِ عالیِ دوردستی که ساختیم برای خودمون؛ هیچ حال خوشی قسمتمون نمیشه. یاد بگیر که آدمی برای تجربه خوشبختی باید از گذشته عبور کنه، در آینده غرق نباشه و همین الان، همین امروز عادیش رو به بهترین شکل ممکن زندگی کنه. نه دیروز و نه فردا، ما تا ابد در نبض تپنده امروزه که زندگی میکنیم.
امروز اهمیت بده
امروز دل ببند
امروز از جزئیات ساده لذت ببر
امروز لبخند بزن
امروز بی هوا در آغوش بگیر
امروز بی دلیل ببوس
امروز زندگی کن و به خود یاداوری کن زندهای
همین امروز بهترین روز دنیاست حتی اگر عالی نباشه...
- شنبه ۸ خرداد ۰۰ , ۰۰:۵۰
شد دو هفته تمام! دو هفته تمام است که چشمهایم را میبندم و تجسم میکنم خانه با پرده زرد و طوسی کتان و ساتن بهتر است یا بنفش و سفید ابریشم و مخمل. دو هفته تمام است که چشمهایم را میبندم و تجسم میکنم طوسی مبل های اسپرت خانه با ترکیب رنگ زرد زیباترند، سبز یا صورتی.
دقیقا دو هفته تمام است که من خانه را با تک تک سلولهای مغزم مثل آن نرمافزار پیشرفته معماری، سه بعدی سازی و دکوراسیون میکنم. مغزم پر از فکر است و تنم هنوز خسته اسباب کشی تک و تنهای کمتر از یک ماه پیش. مدام تجسم میکنم و به نتیجه نمیرسم.
میم توی تنها گروه واتساپیام خنده کنان ویس ضبط کرده که از دیروز تا سر گوشی میآید همسرش میگوید:«هنوز دارید میزآرایش دوستتو تو اتاق جا به جا میکنید؟». برایش مینویسم:«شوهر توام دیگه منو شناخت» و میخندم. فردا قرار است بروم پرده فروشی اما هنوز به هیچ نتیجهای نرسیدهام. درحالی که سرم را میان دستهایم گرفتهام فکر میکنم.
از صدای خندهاش به خودم میآیم. انگار چند دقیقهای باشد آن گوشه ایستاده و من را زیر نظر دارد. درحالی که به سمتم میآید میگوید:«حالا میفهمم که با وجود اون همه زنگ و رفت و امد چرا اینقدر طول کشید تا یکی رو انتخاب کنی. چه توقعی داشتیم ازت خدایی؟ تویی که دو هفته تمام برای انتخاب پرده و رنگ مکمل خونه مشغول تفکر و تدبری!»
به این فکر میکنم که شاید من زیادی شلوغش میکنم. شاید اصلا اینقدرها هم مهم نباشد که مدل پرده و رنگ مکمل خانه با مبلها و فرش همخوانی داشته باشند. اصلا چه اهمیتی دارد که ست طوسی سبز با رنگ چوب و اکسسوری طلایی قشنگتر است تا رنگ سفید و اکسسوری نقرهای. به این فکر میکنم که شاید یک عمر زیادی به خودم سخت گرفتهام.
دلم برای آن خانه سراسر پنجره اما بی پرده با وسایلی که هرکدامشان از یک جنس متفاوت هستند و رنگارنگ؛ میگیرد. برای آن خانه با حیاطی پر از درخت و گلهای رونده. برای آن خانهی مهربان، آن خانهی صمیمی، آن خانهی دورِ دست نیافتنی. دلم برای رهایی، برای خندههای بلند، برای لبخند چشمهایش میگیرد...
- دوشنبه ۳ خرداد ۰۰ , ۰۱:۱۸
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
-
مهر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
مرداد ۱۴۰۱ ( ۱۵ )
-
تیر ۱۴۰۱ ( ۱۲ )
-
خرداد ۱۴۰۱ ( ۷ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۵ )
-
فروردين ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
بهمن ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
دی ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
آذر ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
آبان ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
مهر ۱۴۰۰ ( ۴ )
-
تیر ۱۴۰۰ ( ۷ )
-
خرداد ۱۴۰۰ ( ۹ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
فروردين ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
اسفند ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
دی ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
مهر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
شهریور ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
تیر ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
فروردين ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
اسفند ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
آذر ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
آبان ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
مهر ۱۳۹۸ ( ۵ )
-
شهریور ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
مرداد ۱۳۹۸ ( ۵ )
-
تیر ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
فروردين ۱۳۹۸ ( ۱ )
-
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
-
بهمن ۱۳۹۷ ( ۶ )
-
دی ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
آذر ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
-
شهریور ۱۳۹۷ ( ۹ )
-
مرداد ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
تیر ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۶ )
-
فروردين ۱۳۹۷ ( ۹ )
-
اسفند ۱۳۹۶ ( ۷ )
-
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
دی ۱۳۹۶ ( ۵ )
-
آذر ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
-
آبان ۱۳۹۶ ( ۱۴ )
-
مهر ۱۳۹۶ ( ۱۸ )
-
شهریور ۱۳۹۶ ( ۱۸ )
-
مرداد ۱۳۹۶ ( ۱۸ )
-
تیر ۱۳۹۶ ( ۲۱ )
-
خرداد ۱۳۹۶ ( ۲۰ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۱ )
-
اسفند ۱۳۹۵ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
-
آذر ۱۳۹۵ ( ۱ )
-
مهر ۱۳۹۵ ( ۱ )
-
تیر ۱۳۹۵ ( ۱ )
-
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱ )