نگاهم میکند و میگوید:«وایی خدا موهات چه بلند شدن دختر»
چشم هایم داغ میشوند. نفس عمیقی میکشم و تلخ لبخند میزنم.
یاد روزی می افتم که موهایم را دید. که خواست شانه بیاورم تا شانه شان بزند. یاد آن ساعتی که قرار گذاشتم موهایم را به نیت او بلند کنم. یاد تمام صبح هایی که بعد شیمی درمانی برایش از روز هایی میگفتم که دوباره موهای مشکی اش در می آیند و بعد من میروم خانه شان و برایش تیغ ماهی میبافمشان. یاد روزی که توی مسیر برایش گلسر خریدم و او چقدر ذوق کرد. یاد آن صبحی که مادرش زنگ زد که خودم را برسانم بخش. یاد لبخند آخرش وقتی میگفت دلم براتون تنگ شده بود این مدت نبودید خاله و آن جمله اش که نا تمام ماند. "یادتون نره قول دادید.."
من که یادم نرفته بود قولم را ولی مثل این که او یادش رفته بود. یادش رفته بود باید قوی باشد. باید بجنگد. باید صبر کند تا من برگردم و موهایم بشود برای او. یادش رفته بود باید خوب بشود و نگذارد اسمش به لیست آدم هایی که سرطانِ لعنتی از من گرفته بود اضافه شود. یادش رفته بود آسمان قدر کفایت فرشته دارد و این زمین است که کم کم دارد خالی از فرشته ها می شود.
توی حیاط پشتی بیمارستان روی نیمکت آهنی روبه روی پنجره ی اتاقش نشسته ام و آفتاب مستقیم میخورد توی صورتم. در برابر نور مقاومت نمیکنم. دستم را جلوی چشم هایم میبرم و انگشتانم را از هم باز میکنم. از لای انگشت هایم به آسمان نگاه میکنم و حس میکنم او هم مثل همیشه مان دارد همین کار را میکند، فقط حالا من از روی زمین نور بازی میکنم و او از لای ابر ها. فرق خاصی ندارد.
چشمم به پرستار شیفت صبح می افتد که دارد وسایل اتاقش را عوض میکند و بیرون میبرد. بغص به گلویم چنگ میزند. آن مصراع قدیمی از گوشه ی ذهنم میگذرد:«حس میکنم که آدمِ از دست دادنم...» همین بین گوشی ام زنگ میخورد. نوشته:«مامان طه» درحالی که میخواهم دکمه ی وصل ارتباط را بزنم به این فکر میکنم که رویا بافی هایم با او چقدر دوام خواهد آورد...
کتاب نوشت:
مُدارا شهریست میان صبر و تحمل. در مُدارا فقط باید زمان بگذرد. نه شوقِ تمام هست نه رنجِ نا تمام. مُدارا خانه ای است که شیشه های پنجره اش شکسته اما بوی غذا از آن به مشام میرسد... (محمد شیخی)
- دوشنبه ۲۷ شهریور ۹۶ , ۱۵:۲۳