دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

جاهل قاصر

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

شانه ات ساعتی چند؟

چشم هایم را که باز کردم نمیدانستم دقیقا کجا هستم. خواستم بلند شوم که با فشار خفیفی به قفسه سینه ام دوباره سرم را روی شانه اش گذاشت. نمیدانم از کجا سر و کله اش پیدا شده بود ولی از چشم هایش به وضوح میشد خواند که عجیب عصبانی است آنقدر که از همان فشار خفیف دستش آهم بلند شد.
چند دقیقه ای ساکت بود و طبق معمول همیشه اش با خودش کلنجار میرفت. میدانستم اگر دست خودش بود سرم فریاد میزد ولی خب نمیتوانست. دلم میخواست بلند شوم جلویش بایستم و بگویم هرچه بغض در گلو دارد را سر من فریاد بزند و اینقدر حرف ها و دردهایش را لای مشت های دستش مچاله نکند اما نمی توانستم. سر آخر وقتی با خودش کمی کنار آمد گفت:«مگه بهت نگفتم تنها نیا» گفتم:«گفته بودی نمیای» گفت:«گفتم نیا یا نگفتم؟» پرسیدم:«تو اینجا چی کار میکنی؟» با صدایی که مشخص بود بخاطر تلاش برای تبدیل به فریاد نشدن، دورگه شده گفت:«اومدم که خانم وقتی پس افتاد بی متکا نمونه»
کنایه میزد. عصبانی بود. نمیدانستم من بیشتر حق داشتم یا او ولی هردومان حق داشتیم و مهم این بود. نمی شد به حالش خرده ای گرفت. به کار من هم. سکوت کردم. همچتان محکم انگشت هایشش را مشت کرده بود و فشارشان میداد. گفتم:«داد بزن، سکته میکنی» گفت:«چی گفت بهت که اینقدر بهم ریختی؟» انگار دوباره واژه واژه مرگ را در رگ هایم تزریق کردند. بغضم را قورت دادم و گفتم«میگفت بهش تیر خلاص زدن»
اگر من نبودم حتما بلند میشد و قدم میزد. تند و با قدم های بلند. اینقدر میرفت و می آمد که آرام بگیرد اما نمیتوانست بلند شود پس بیشتر مشت هایش را به هم فشار داد. گفتم:«چیزی که بهش نگفتی؟» گفت:«حقش بود میزدم زیر گوشش ولی نمی شد چون اولش باید یکی زیر گوش تو میزدم که عدالت رعایت شه» گفتم:«اگه آرومت میکنه بزن. داد، چک هرچی..» خندید. تلخ و سرد.
سکوتش را که دیدم گفتم:«ولی من خوشحالم» با بی حوصلگی پرسید:«از چی دقیقا؟» گفتم:«دلم برای بوی پیراهنت تنگ شده بود » برگشت. نگاهم کرد. چشم هایش میگفت من هم دلم برای این که سرت را بگذاری روی شانه ام، اما لب هایش سکوت کردند. بعد مدتی گفت:«چند ماه ندیدمت؟» گفتم:«اونقدر که یادت نیست عددشو» گفت:«اگر نمیومدم چی کار میکردی؟» گفتم:«مثل همیشه شونه دیوار شونه ی امنیه» لبخند زد. تلخ و سرد.
گفت:«کنایه میزنی؟» گفتم:«حقیقت بود» گفت:«ولی کنایه میزنی» گفتم:«دلم برای بوی پیراهنت تنگ شده بود» گفت:«این یکی هم برای خودت»
گفتم:«میدونی چرا اون دفعه که برام یه پیرهن مردونه چهار خونه نو خریدی اونقدر نپوشیدمش که مامان هدیش داد» گفت:«لابد خوشت نیومد ازش» گفتم:«نه» گفت:«پس چی؟» گفتم:«بوی پیراهن تو رو نمیداد» گفت:«بوی پیراهن من به چه دردت میخوره؟» گفتم:«یادته بچه بودیم وقتی پسرا اذیتم میکردن میومدی جلوم وامیستادی منو با دستات پشتت نگه میداشتی؟» گفت:«اوهوم،خب که چی؟» گفتم:«بوی امنیت میده پیراهنت، آرومم میکنه تو شلوغی پر از غریبه شهر» لبخند زد. تلخ اما گرم
سرم را بلند کردم. گفتم:«ممنون که اومدی ولی پاشو برو الان پروازت میپره. » بلند شد. رفت. قبل رفتنش برگشت و گفت:«لعنت بهت» لبخند زد. تلخ و سرد..

پشتِ سکوتِ تبدارِ ماه...

Image result


سلام مهربان دوست داشتنی!

بیا لطفی کن و از این اول صحبت شروع نکن به چشم غره رفتن. بیا و به رویم نیاور که زده‌ام زیر قول‌مان و باز ساعت دوازده شب است و من بیدارم. کتاب انقلاب روی میز اتاق نشسته و دارد از پشت پنجره نگاهم می‌کند. فردا امتحان دارم. امتحان انقلاب و خب طبعا من باید الان سر کتابم نشسته باشم اما ننشسته‌ام. درست مثل قولی که به تو داده‌ام و عملی‌اش نکرده‌ام. داخل بالکن کوچک اتاقم ایستاده‌ام و باد می‌وزد لای موهایم. داخل بالکن کوچک اتاقم ایستاده‌ام و دارم به آسمان نگاه می‌کنم. می‌دانی که این‌ها دوست‌داشتنی‌ترین کارها در زندگیم‌اند؟

دیدی دیدی، دیدی تو هم مثل من زیر قولت زدی؟ می‌دانی که من هیچ‌وقت چشم غره رفتن را یاد نگرفتم درست مثل اخم کردن پس خودت را پنهان نکن. لبخندت از این فاصله هم پیداست. حتی از پشت نقره‌ای خیره کننده‌ی ماه. لبخندت پر رنگ‌تر از هر رنگی در عالم است. درست مثل ستاره‌ام که در شرقی‌ترین قسمت آسمان اتاقم روی مدار سی درجه می‌درخشد هر شب. راستش را بخواهی امشب نه برای دیدن ستاره‌ام به بالکن آمده بودم، نه برای حس خوب پیچیدن باد لای موهایم و نه برای دیدن ماه. امشب فقط برای دیدن لبخند تو خطوط کتاب انقلاب را روی میز چشم انتظار رها کردم و داخل چند در چند این بالکن ایستاده‌ام. می‌دانستم تو هم می‌آیی. شک نداشتم که دلت نمی‌آید لبخندت را هم از من دریغ کنی.

می‌دانی! از یک جایی به بعد آدم دلش حتی به این چیزهای کوچک به ظاهر مسخره هم خوش می‌شود. به همین که گرچه نداردت اما هر شب می‌تواند لبخند پر رنگت را از پشت ماه ببینید. به این که هر شب داخل بالکن کوچک اتاقش بایستد و بخواند: «شب است و سکوت است و ماه است و من» و با خودش فکر کند تو هم از پشت ماه داری با او زمزمه می‌کنی. که دلش خوش باشد به همین دیوانگی‌های ساده که کسی درک‌شان نمی‌کند. که دلش خوش باشد به ستاره‌اش، به پیچیدن باد لای موهایش، به نقره‌ای دوست داشتنی ماه و به لبخند تو که از همه‌ی رنگ های عالم پر رنگ‌تر است حتی از این فاصله‌ی دور.

بامدادت بخیر مهربان دور دوست داشتنی‌ام. قرارمان فردا شب پشت سکوت تبدار ماه...

آدمِ انتظار

- میدونی سخت تر از انتظار چیه ؟

+ نه! چی؟
- این که بهت بگن دیگه نباید منتظر باشی

+...
- ...


پی نوشت:
ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا...

پی نوشت تر:

دارند می آیند...


بازگشت روز های طلایی!


بی حوصله و خسته تر از هر موقعی به اجبارِ عادت همیشگی ام موهای دراز لعنتی ام را داخل روشویی حمام میشستم که چیزی نظرم را به خودش جلب کرد. تعجب کرده بودم از چیزی که میدیدم. آب و کف از لابه لای موهایم سر میخورد و وقتی به بدنه ی سرد و بی احساس روشویی میرسید سفیدی رنگ و رو پریده اش را قهوه ای میکرد. همینطور آب قهوه ای از لای موهایم سر میخورد و داخل چاه می رفت و من با تعجب به قهوه ای که در سفیدی محض روشویی ذوق میزد نگاه میکردم.
جلل الخالق!! اینطورش را تا به حال ندیده بودیم دیگر. مگر می شود موهای اورجینالِ خدایی که تا به حال رنگِ رنگ را هم به خودشان ندیده اند رنگ پس بدهند موقع شست و شو؟ 
طبق روال همیشگی هر شب سه بار موهایم را شست و شو کردم و حوله ی مثلثی بنفشم را دور موهایم بستم و همینطور که به چرایی این اتفاق عجیب فکر میکردم جلوی آینه ی قدی ای که بابا چند وقت پیشتر ها برای اتاقم خریده بود و تا امروز حتی سراغش هم نرفته بودم، ایستادم.
موهایِ درازِ لعنتی ام را با سشوار خشک میکردم و همینطور یواشکی تارهایشان را از زیر چشم میگذراندم. خیلی وقت بود هیچ بهشان توجه نکرده بودم. بعد خشک شدنشان با تعجب بیشتر متوجه شدم در این چند ماهِ نزدیک به سال، رنگ موهایم تقریبا یک درجه روشن تر از قبل شده.
همه چیز عجیب بود. حس میکردم دیوانه شده ام. هنوز هم حس میکنم دیوانه شده ام و این یک حقیقتِ دیوانه کننده است که موهای من دارند قهوه ای چسبیده به تار و پودشان را پس میدهند!!
حالا که همه چیز این ماجرا غیر عادی است پس می شود یک نتیجه گیریِ غیر عادی هم از آن کرد و گفت:«بازگشت موهایم به طلاییِ دوردستشان شاید نوید دهنده ی رسیدن روز هایی طلایی باشد...»

پی نوشت:
دوستی میگفت من دارم شمارو اذیت میکنم
میگفت خیلی بی احساسم که اینقدر شما میگید بنویس و من باز نمی نویسم
دوستی خیلی چیز ها گفت که برای من خیلی سنگین بود
میشه به اون دوست بگید که میدونید چقدر برای من مهمید؟ چقدر دوستتون دارم و ممنونم که همیشه با لطف اینجا بودید و هنوز هم هستید؟
میشه بهش بگید که میدونید اگر من نمی نویسم برای حال شماست؟ بگید که متوجهید من نمیخوام با تلخ نوشتن حال شمارو هم بد کنم؟
میشه بهش بگید که منو درک میکنید و از من ناراحت نیستید و فکر نمیکنید من آدم قدر نشناسیم؟
اینم بهش بگید که من توی این تقریبا دو ماه نبودم خیلی دلتنگ مهربونی هاتون شدم :)

من انقلابی ام!

یاد گرفته ام احترام بگذارم به مردمی که اکثریتشان به کاندیدایی خلاف نظر شخصی من رای داده اند. یاد گرفته ام گوش به فرمان فرمانده باشم. یاد گرفته ام بسیجی بمانم و بسیجی عمل کنم. یاد گرفته اگر رهبرم گفت رفاقت به جای رقابت بگویم: «چشم!» یاد گرفته ام اگر رهبرم گفت همگی باید رئیس جمهور آینده را کمک کنیم بگویم: «چشم!» یاد گرفته ام اگر کاندیدایی را که دوست نداشتم رای آورد، باز هم خوش حال شوم. آن قدر که موبایلم را بردارم و به آن ها که به آقای روحانی رای داده اند تبریک بگویم.

من بسیجی ام. فرمانده دارم. رهبر دارم. ازاین که بگویم بسیجی هستم هم ترسی ندارم. بسیجی افراط و تفریط نمی کند. بسیجی تعصب بی جا ندارد. بسیجی انقلابی عمل می کند. بسیجی به رای مردم کشورش احترام می گذارد. بسیجی جلوی پایش را نگاه نمی کند. بسیجی دور را رصد می کند. اگر خلاف نظرش کسی رای آورد بقیه را به ضد انقلاب بودن و ضد نظام بودن متهم نمی کند. بسیجی فرق دارد با آن ها که روزی حرمت مراسم اربابش حسینعلیه السلام را شکستند و عکس رهبرش را پاره کردند و آتش زدند. بسیجی اگر کاندیدش رای نیاورد نمی زند زیر قانون، همه چیز را دروغ و تقلب نمی خواند.

من خوشحالم. گرچه کاندیدای مورد نظرم رای نیاورد. گرچه در میان شادی طرفداران آقای روحانی در خیابان بسیار تحقیر شدم. اما من اهل کینه نیستم. من دور را می بینم. من حواسم به دشمنی بزرگ تر است. من گوشم به فرمان رهبر است. آن روز که به رهبری اش ایمان آوردم قول دادم که حرفش را گوش بدهم و عمل کنم. این تبعیت کورکورانه نیست. این تبعیت اجباری نیست. ما به رهبرمان ایمان آوردیم. بعد عاشقش شدیم. و حالا عاشقانه به حرفش گوش می دهیم. راه و هدف من مشخص است. وحدت برایم مهم است. عزت کشور برایم اهمیت دارد. منتظرم تا عملکرد جدید دولت را ببینم. قطعا نقد هایی به ایشان وارد است. قطعا نکات مثبتی دارند. کسی که در جمهوری اسلامی کاندید می شود نمی تواند قدمی مخالف نظام و اهداف این کشور بردارد. اینجا کسی دشمن ما نیست. همه آمده اند خدمت کنند و جز این هم نمی توانند.

پس من با فرهنگی که از امام یاد گرفته ام با اخلاقی که از آقای انقلابی ام یاد گرفته ام به آقای روحانی به قول آقا به حاج شیخ حسن روحانی به خاطر انتخاب شدنشان و طرفداران ایشان تبریک می گویم. و خوش حالم که من فرق بزرگی با آدم های شکست خورده ی 88 دارم. با این که کاندید من هم در انتخابات پیروز نشد ، اما من با اخلاق اسلامی که از رهبرم یاد گرفته ام مردانه پای شکست ایستادم واقعیت را پذیرفتم و خوش حالم و خوش حالی دیگران را به آتش فتنه تبدیل نخواهم کرد. ما امید واریم و منتظر؛ تا حاج شیخ حسن روحانی با توکل به خدا پا در این عرصه بگذارد و به وعده هایش عمل کند.

انشاالله. اگر خدا بخواهد ...


کسی داخل جمجمه ام روضه میخواند

پهلو درد یکی از فجیع ترین دردهایی است که تا امروز تجربه اش کردم. حتی از دندان درد هم بدتر. وقتی شروع می شود مثل سرطان تمام وجودت را کم کم تسخیر میکند. آنقدر که حس میکنی کل بدنت کرخت شده.

مامان معتقد است شاید درگیری هر از چندگاهم با این درد از اثرات لگدی باشد که پسر دابی محترم در کودکی هایمان به پهلوی سمت چپم زد ولی من کاری به این حرف ها ندارم و صرفا به پهلو درد فکر میکنم.

به این که شب هایی که بی رحمانه سراغم می آید و من را با یک درد مرموز و عجیب گلاویز میکند، نمی دانم از شدت درد و پخش شدنش در تک تک سلول هایم (که مرا به بالا آوردن وا میدارد حتی) به خودم بپیچم یا بخاطر صدایی که مدام در تمام آن ساعات در جمجمه ام بلند بلند تکرار می شود و روضه میخواند زار بزنم.

بگذریم...

به هر حال پهلو درد، درد خیلی سختیست

تحملش سخت تر است

و تصور این که مادری پهلو درد بگیرد و از شدت درد برای راه رفتن مجبور شود به دیوار تکیه کند سخت تر تر

باید تا قبل اینکه مادر بشوم یاد بگیرم چطور میشود با پهلو درد کنار آمد و به روی خود نیاوردش

به هر حال بچه ها تحمل دیدن مادری که دست به پهلو گرفته و در خانه راه می رود را ندارند

بچه ها دلشان از دیدن این صحنه ها خون می شود...

شما چطور؟

فقط منم که وقتی کتونی نو میخرم تو اون بیست و چهار ساعت اولیه که هنوز باهاش بیرون نرفتم مدام میپوشمش و تو خونه باهاش راه میرم و سرخوشانه لبخند میزنم، یا شمام این مدلی هستید؟ :))

خُل شاخ و دم ندارد که

داشتم به این فکر میکردم که سال آینده حتما باید بروم و توی یکی از این مسابقات انتخابیِ منتخب های جهانی شرکت کنم و بعد نه در زمینه زیباترین زن سال، بهترین بازیگر نقش زن و یا تر نه بعنوان نخبه علمی زن بلکه بعنوان دور از آدمیزاد ترین دختر سال شایسته ی دریافت جام زرین بشوم. دختری که نه تنها هیچ چیزش به آدمیزاد نرفته حتی نوع تب کردنش هم با عالم و آدم فرق دارد.

ملت وقتی تب میکنند سر و بدنشان داغ میشود. من محیط داخلیِ چشم هایم. اینقدر داغ. اینقددددر داغ که گاهی حس میکنم این دمایِ بالا می تواند محیط چشمم را به کلی ذوب کند. و حتی گاهی وقت ها انگار که بخارِ ناشی از این حرارت سطح چشم هایم را پوشانده باشد، حس میکنم همه چیز را در هاله ای از مه میبینم :||

چشمانِ تب دار

معتقد است چشم های راستگویی دارم. چشم هایی که در هر شرایطی وقتی بهشان نگاه کنی یک حرف می زنند، تحت تاثیر قرار نمی گیرند و همانی که همیشه هستی را به آدم ارائه می دهند. میگوید چشم هایم وقتی مریض می شوم و تب میکنم و دیگر نای نقش بازی کردن ندارم هویت واقعیشان را قشنگ تر نشان می دهند. میگوید:«برای همین چشم های تب دارت از هر زمانی قشنگ ترن» میگوید وقتی تب میکنم قهوه ای چشم هایم براق تر و روشن تر می شوند. می گوید مظلوم تر از همیشه به نظر می رسند. میگوید خیلی خوب است که وقتی خوبی نقاب روی مظلومیت چشم هایت میگذاری. چون وقتی این طور می شود نگاهت آدم دلش میخواهد بمیرد. میگوید شهر پر گرگ است. گرگ هایی که چشمشان مدام دنبال بره های مظلوم می دود. دعوایم میکند و سرم داد می کشد و میگوید چرا میگذاری تب کنی. نگاهش را از حولِ چشم هایم دور نگه می دارد و میگوید نباید اینقدر بیخیال باشم که بگذارم کارم به تبِ چهل درجه برسد. میگوید خیلی بی فکری. و وقتی دارد از چهارچوب در خارج می شود میشنوم که زیر لب زمزمه می کند:«لعنت به مظلومیت چشم های تبدارت...»
یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan