تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند...
- چهارشنبه ۲۶ ارديبهشت ۹۷ , ۲۰:۴۳
"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند...
دیروز بعد ساعت ها کلنجار رفتن با خودم و دخترکِ خجالتی درونم بالاخره شماره را گرفتم. کم کم داشتم از اتصال تماس نا امید میشدم که خط وصل شد. با اضطرابی انکار نا شدنی گفتم:«سلام پدر جون» صدایم را نشنیده بودند، برای همین گفتند:«بله؟» آهسته گفتم:«فاطمه ساداتم پدرجون» واکنش دریافتی ام از آن سوی خط غیر قابل باور بود. آنقدر که نمیدانستم باید ذوق زده باشم یا شکه. همیشه از مامان شنیده بودم این را که پدر شوهر ها عروس هایشان را یک جور خاصی دوست دارند اما تا همین دیروز حوالی ساعت سه باورم نمیشد که این جمله تا این حد صحت داشته باشد. دنیای عجیبی است دنیای روابط. مثلا چطور میشود آدم کسی را که سر جمع دوبار آن هم خیلی مختصر دیده اینقدددرر دوست داشته باشد؟ چطور میشود که به بی مبالغه ترین حالت ممکن مردی را که با استرس تمام "پدر جون" صدا زده بودم اینقدر عمیق دوست داشته باشم. اگر نخواهم بلف کنم و بگویم قد بابا، اپسیلنی کمتر از بابا. دنیای عجیبی است دنیای روابط و عجیب تر از آن [من] که با وجود تمام حرف و حدیث ها باز تا این حد خانواده ی آقای هـ جیمی را دوست دارم...
تو زندگی روزایی هست که با تک تک سلول های بدنت حس میکنی مشکلات رو. روزای سختی هست که تا نوک بینی توی مشغله های مختلف فرو میری و مدام در حال تلاشی برای مهار کردنشون. روزایی که گرچه سخته و زور سختی هاش از تو بیشتر ولی سعی میکنی و ادامه میدی و حس میکنی کم کم داره همه چی درست میشه. بعد دقیقا تو این نقطه. تو این نقطه که همه چی دیگه داره میوفته تو سراشیبی که برسی به جای آسونش، آدم های نزدیک دو رو برت یهو میان وسط میدون. جای کمک به رفتنِ سختی ها سمت شیب هی بدترش میکنن و بیشتر تو رو به سختی میندازن. و بعد تو نگاه میکنی و میبینی: به به روز از نو، روزی از نو... بد ماجرا اونجاست که واقعا فکر میکنن دارن کمکت میکنن و با احساس یه منجی سختی روی سختی هات میچینن و تو رو تو مرحله ی آخر گیم آور میکنن و مجبور که دوباره همه چی رو از نو شروع کنی...
امروز و در این ساعت دقیقا ده روز مانده تا مراسممان. این روز ها تا مجالی داشته باشم یک کتاب برمیدارم و خودم را به پارک محبوبم میرسانم و مشغول خواندن میشوم. بقول خالد حسینی:« دلم میخواست میرفتم اتاقم و با کتابهایم تنها میشدم، دور از همهی این آدمها..» طبق معمول صبح زود کتاب به دست از خانه بیرون زده بودم و روی همان نیمکت همیشگی نشسته بودم و مشغول کتاب خواندن بودم که از سر و صدای اطراف متوجه شدم یک مادر و پسر بچه ی کوچک وارد پارک شدند. بی توجه، به خواندن ادامه ی کتابم مشغول شدم. بعد چند دقیقه توجهم به دو جفت کفش کرم خاکی کوچیک درست روبه رویم جلب شد. نگاهم را از روی خطوط کتاب برداشتم و چشمم افتاد به یک پسرکِ مو طلایی که با دقت به من خیره شده بود. لبخند زدم به چشم های جست و جوگرش و با این که میدانستم اصلا هنوز حرف زدن بلد نیست گفتم:«اومدی پارک بازی کنی با مامان؟ خوش بحالت.چه پسر خوبی هستی» انگار که کاملا حرف هایم را متوجه شده باشد ذوق زده همانطور بی تعادل کامل دور خودش چرخید و باز خیره شد به من. مادرش خندید و گفت:«مامان میخوای همینجوری اینجا وایستی؟» لبخند زدم و گفتم:« اصولا بچه ها به من میرسن همینطورین» در جواب لبخندم لبخندی زد و گفت:«شاید چون چهره ی مهربونی داری» خنده ام گرفت و توی دلم بلند بلند خندیدم. شاید هم بلند بلند گریه کردم به حال مهربانی که با چهره ی رنگ و رو رفته و خسته ی این روز های من تجسم شده بود.
پرسید:« منتظر کسی هستی؟» با سر رد کردم و گفتم:« نه اومدم کتاب بخونم» با تعجب نگاهم کرد و گفت:« این وقت صبح اومدی پارک کتاب بخونی؟ عجب حوصله ای داری. من اگر دست پسرم نسوخته بود تا ساعت دوازده خواب بودم» بی صدا خندیدم و گفتم:« من عادت دارم صبح زود پاشم هر وقتم بتونم میام اینجا کتاب میخونم» بلند خندید و گفت:«باریکلا چه دختر خوبی» بعد هم انگار کسی که منتظرش بود را از دور دیده باشد بی هیچ حرفی به سمت دیگر پارک رفت. پسرک اما همانطور ایستاده بود و به من نگاه میکرد. جوری که انگار یک آدم بزرگ رو به رویم ایستاده باشد گفتمش:« این اسمش کتابه. بعدا بزرگ شدی کتابای خوب خوب بخون.» مادرش از آن سر پارک صدایش زد. همانطور که بی تعادل مشغول رفتن به سمت مادرش بود به سمتم برگشت باز. برایش دست تکان دادم و لبخند زدم. ذوق زده خندید و رفت.
ده روز دیگر مراسممان است و من توی پارک نشسته ام و به سید محمد حسنِ خودم فکر میکنم. به روزی که دست هایش را میگیرم و با خودش می آورم پارک. به روزی که دستش را میگیرم و میرویم باغ کتاب و با ذوق و شوق بین قفسه ها میچرخیم. به روزی که یاد میگیرد بخواند. به روزی که برای اولین بار او برای من کتاب میخواند. به روزی که مثل من از زیاد شدن تعداد کتاب های داخل کتابخانه اش ذوق میکند و از من میخواهد بروم و ببینم که چقدر کتاب هایش زیاد شده. به روزی که خواهش میکند اجازه بدهم هردوی آن کتاب ها را بخرد. به این که اصلا میتوانم در عین بازیگوش بودن به کتاب خواندن هم علاقه مندش کنم؟ و به این که چه بار مسئولیت سنگینی روی دوش آدم می اندازند این مراسم ها...