دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

خوشبختی حضورِ توست...

چشم هایم را باز کردم. گوشی را از روی عسلی کنار تخت برداشتم و دیدم ساعت دو نصفه شب است. کم پیش می آید وقتی شب دوازده میخوابم ساعت دو از خواب بیدار شوم. هنذفیری را از داخل گوشم بیرون آوردم. موهای پخش و پلا شده ام را با کلیپسی که کنار تخت افتاده بود جمع کردم و از اتاق بیرون زدم. از دیدنم تعجب کرد، گفت:«خیلی با احتیاط اومدم تو اتاق که صدای چیزی در نیاد و بیدار نشی سر و صدا بیدارت کرد؟» لبخند زدم به صورت خسته اش. بعد یک ماه و دو هفته آمده بود خانه. گفتم:«نه قربون روی ماهت منو که میشناسی هیچ وقت خدا از سر و صدا بلند نمیشم.» لبخند زد و گفت:«پس چی این وقت صبح بیدارت کرده؟» همانطور که با پشت دست چشم هایم را میمالیدم گفتم:«عطرت» با تعجب چشم هایش را تنگ کرد و گفت:«عطرم؟» گفتم:«هووووم عطرت اتاقو پر کرده بود و منو اونقدر مست کرد که باعث شد از خواب بیدار شم» به صورتم زندگی پاشید. همیشه میگویمش این را که:«اون چیزی که روی صورت تو نقش میبنده لبخند نیست زندگیِ منه.» آرام به بازوم زد و گفت:«به چی اینجوری نگاه میکنی؟» خندیدم گفتم :«شیشه عمرم کم کم داشت خالی میشد. اگر یکم دیر تر رسیده بود این اکسیر حیات بخش کارم تموم شده بود.» بلند بلند خندید و گفت:«تو دیووونه ای بخدا پاشو برو بگیر بخواب تا مارم دیووونه نکردی نصفه شبی.» لبخند زدم و به سمت در حرکت کردم. بعد چند دقیقه برگشت و گفت:«عه تو که باز اینجا وایستادی... گفتم برو بگیر بخواب بچه جون» همان جور که به چهار چوب در تکیه داده بودم خندیدم و گفتم:«چیه خب؟ دوس دارم وایسم همین جا نگات کنم عیبی داره؟» گفت:«اوهوم. خیلیم عیب داره. عیبش این که اگر تو اونجا وایسی و همین جور منو نگاه کنی من نمیتونم به کارم برسم» زیر لب غُر غُری کردم و به سمت اتاق رفتم. روی تخت ولو شدم، کلیپس را از پشت سرم درآوردم و دوباره انداختمش همان جا کنار تخت و قفل صفحه گوشی را باز کردم. با دیدن منوی پخش موسیقی لبخند زدم و با خودم گفتم:«کاش همه ی دلتنگی ها و دل گرفتگی های یهویی آدم اینجوری تموم میشد» که دوازده شب هنذفیری به گوش با یک بغض گنده بیخ گلوت بخوابی و جای اینکه صب با سردرد بلند شوی با عطرِ خوبِ خوشبختی چشم هایت را باز کنی و زندگی را محکم در آغوش بگیری. کاش میشد ...

شاعر خیسِ خیس...

خواب بودم و خواب میدیدم. من بودم و سکوت. من بودم و سردیِ جسم و داغیِ دل. من بودم و تویی که طبق معمول از تمامِ بودنت، نبودت با من بود.
خواب بودم و خواب میدیدم. هوا گرم بود و من میلرزیدم. باران نمی بارید و من خیسِ خیس بودم. همه جا سیاهی زده بودند و من عمیق لبخند میزدم.
خواب بودم و خواب میدیدم. مسیر مثل همیشه اش پر هیاهو و با ابهت بود و من مثل همیشه ام ساکت و دلتنگ.
خواب بودم و خواب میدیدم. مثل همیشه ام همان جای همیشگی حدفاصل بین خانه ی تو و خانه ی رفیقت نشسته بودم و خسته و گرما زده میلرزیدم.
خواب بودم و خواب میدیدم. من بودم و سکوت. من بودم و سردی. من بودم و سوختن. من بودم و... من بودم و...
خواب بودم و خواب میدیدم. دیگر من نبودم و.. حالا تو آمده بودی. مثل همیشه ات آرام و با صلابت. می آمدی. با همان لبخندِ همیشگی بر لب می آمدی.
خواب بودم و خواب میدیدم. آمدی. آرام آرام آمدی. کنارم رسیدی و نشستی.
خواب بودم و خواب میدیدم. آمدی. نشستی. لبخند زدی. دست کشیدی روی داغی قلبم. دست کشیدی روی برگ هایِ خیسِ این دفتر شعرِ سوخته
خواب بودم و خواب میدیدم. آمدی. توی چشم هایم نگاه کردی. بقیه اش را یادم نیست.
خواب بودم و خواب میدیدم. از خواب پریدم . حرف هایت را یادم رفته بود. اما نگاهت. اما لبخندت.
خواب بودم و خواب میدیدم و در خواب با خودم زمزمه میکردم کاش آدم ها توی خواب زندگی میکردند...

قهوه ی تلخ چشم هایم ...

 

 

به چشم هایم خیره شد

ساده لوحانه عاشقش شدم

و نفهمیدم که او؛

آمده بود تا،

فال عشق دیگری را

از قهوه ی چشم های من بخواند ...

 

پی نوشت :

و حال سالیانیست که در من

دیکتاتوری نفس می کشد

با چشم هایی

قهوه ای

 

هر کی که خواهر باشه میفهمه ...

 

نقطه چینم که رو به پایانم

از تموم نگفته‌ها خستم

بس که بعد تو ساکتم حتی؛

این سکوتم کلافس از دستم

 

زنده بودن بهانه میخواستُ

زندگیم بعد تو بهانه نداشت

حالا چن ماهه دیگرون میگن

طفلکی خواهرش چه حالی داشت

 

بعد تو با بهار من قهرم

زندگیم رو زمستونا زومه

اونقده بغض تو گلو دارم

انگاری بار یه جهان رومه

 

وقتی داشتی میرفتی میگفتن

غیرتش ارثیه از آباشه

شنیدم مرد همسایه می‌گفت :

این پسر خیلی شکل باباشه

 

دل من لک زده برای تو باز

محض آرامش دلم داداش

یک شبی رو بیا به خوابم باز

مثل اون قبلنا کنارم باش

 

قاب عکست رو طاقچه‌ی خونس

چقد آروم و خووووب میخندی

چن ماهه چش به راهتم پس کی

راه این غصه‌ها رو میبندی ؟

 

بوی یاس و گلاب پیجیده

رد پاهات جامونده رو قالی

عکس تو رو طاقچه اما حیف

جای تو بین ماها باز خالی ...

 

پی نوشت :

سلام الله علی قلب زینب الصبور

 

دل نوشت :

ما بیخیال مرقد زینب سلام الله علیها نمی شویم ...

 

بقول حانیمون :

شما دست به دعا شین ، من چشم امید دارم به استجابتش ...

 

بچه خوبِ نباش!

همان جور که نشسته ام بین آلبوم های جور واجور و قد و نیم قد قدیمی و جدید و غرق در اتفاقات داخل عکس ها هستم چشمم خورد به آن عکس گوشه ی چپ آلبومِ سبز گل گلی و از فکری که بعد از دیدنش به ذهنم خطور کرد از تهِ تهِ دل ازیک جایی مثل عمقِ وجود شروع به خندیدن کردم.  در عکس چیز خنده داری نبود. شاید هم در مثبت اندیشانه ترین حالت ممکن لبخند داخل قابش یک خاطرات بغض آور را تداعی میکرد اما من همان جور عکس قدیمی را نگاه میکردم و بلند بلند به دختر بچه ی مظلوم، سر به زیر و خجالتی داخل قاب دوربین میخندیدم.

«هیچ وقت توی زندگی تان سعی نکنید تا بچه ی خیلی خوبی باشید...» این را دختر خجالتی و آرام داخل تصویر به شما میگوید. یک بچه ی مظلوم، بی صدا و بی آزار شاید در نگاه اول خیلی گوگولی و خوب بنظر برسد و همه با دیدنش کلی ابراز محبت کنند که وای خدای من چه بچه ی ساکت و خوب و عاقلی و یک لبخند کشدار هم تحویل صاحاب بچه بدهند اما... اما من همچنان به قوت میگویم هیچ وقت سعی نکنید بچه خوبِ ی ماجرا باشید !!

بچه ی خوب بودن شاید اولش خیلی درخشنده و خوب و خاص بنظر برسد ولی کم کم همه چیز تغییر خواهد کرد. مثلا شمایِ بچه خوب بعد از مدتی کم کم درخشانی تان را در جمع از دست میدهید و این خوب بودن و آقا یا خانوم بودنتان تبدیل میشود به یک وظیفه. بعد از مدت کوتاهی دیگر کسی از شما درباره ی علاقه ها و دوست داشتنی هایتان سوال نمی پرسد و در حالی که از دیدن آب زرشک لب و لوچه تان آب افتاده و دلتان قیژ و ویژ میرود یک بستنی قیفی گنده میدهند دستتان و شما چون بچه خوبِ هستید باید در سکوت لبخند بزنید و در حالی که چشمتان دنبال آن لیوان پر از  آب زرشک خوشرنگ است بستنی قیفی دوست نداشتنی داخل دستتان را لیس بزنید.

اگر بچه خوبِ یک جمع باشید کم کم همه یادشان می رود از شما هم سوال پرسند. که مثلا فلان غذا را دوست داری؟ یا دوست داری آن کانال و فلان برنامه اش را تماشا کنی!؟ و حتی تر این که نظرت درباره ی جایی که میخواهند بروند سفر را هم نمیپرسند. چرا ؟!چون شما همیشه بچه خوب ِ بودید و هر کاری که خانواده کردند و هر چیزی که انتخاب کردند و هر جا که رفتند را بی چون و چرا پذیرفتید.

بچه خوب ِ بودن شاید در نگاه اول چیز خوبو دوست داشتنی بنظر برسد ولی بچه خوب ها کم کم در طول زمان درخششان را از دست خواهند داد و بعد مدتی به یک جایی میرسند که دیگر نظرشان برای هیچ کس مهم نخواهد بود و دیگر کسی نمیبیندشان. بچه خوبِ بودن به قدر بچه بد ِ بودن دوست نداشتنی و به درد نخور است. همیشه سعی کنید یک چیز بین این دو باشید گاهی آرام و ساکت و عاقل و گاهی هم شر و شور و پر سر و صدا و دیوانه...

 

تجربه نوشت :

از ما گفتن بود..

پی نوشت :

بچه خوبِ ها همیشه لبخند میزنند

و برای همین هیچ کس هیچ وقت نمیفهمد چقدر حال دلشان خوب نیست

چقدر لبخند هایشان درد میکند ...

یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan