ما از تو بغیر از تو نداریم تمنا؛ یا حسین
حلوا به کسی ده که محبت نچیدست
صدبار اگر علقمه را فتح کنم
هر بار دوباره تشنه بر میگردم...
این هارو حاج محمود خوند. و خدا رحم کنه فردای چیذر رو...
- چهارشنبه ۲۸ شهریور ۹۷ , ۱۶:۵۴
"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "
ما از تو بغیر از تو نداریم تمنا؛ یا حسین
حلوا به کسی ده که محبت نچیدست
صدبار اگر علقمه را فتح کنم
هر بار دوباره تشنه بر میگردم...
این هارو حاج محمود خوند. و خدا رحم کنه فردای چیذر رو...
این اولین محرم است که نیستی. نیستی و روضه ی شب هشتم را چقدر روضه ی مجسم کرده برایمان، نبودنت. نیستی و با هر گریز مداح تنم میلرزد برای دلِ تنگِ حاج علی اکبر. نیستی و وقتی روضه به اینجایش میرسد چهره ی شکسته ی حاج علی اکبر میآید جلوی چشمم. روزی که جسم بی جانت را آوردند برایش و گفتند این جسم خسته با چشم، دندان و پهلوی زخم خورده همان جوان شاخ شمشادش است. دلم میخواهد تمام لحظه های معراج را از یاد ببرم. تو باید تا ابد همان حسینِ بالا بلندِ متبسم در ذهن ما بمانی. در ذهن پدرت... و الا زندگی سخت میشود. زندگی خیلی سخت میشود وقتی وجب به وجب دنیا تو را اینطور بیادش بیاورد. شب هشتم محرم رسیده. ضجه هایمان را زده ایم. گریه هایمان را کرده ایم. دلتنگی هایمان را برداشته ایم و آمده ایم و گوشه ی خانه کز کرده ایم و به دنیای بی علی اکبر فکر میکنیم. راستی چقدر دنیای وحشتناکی است دنیای بی علی اکبر ها. بگذریم. همه این ها را نوشتم که آخرش بگویم شب هشتم رسیده، نیستی اما چقدر هستی حسین.
حالا که همه چیز برعکس شده است اینجا. حالا که تو حسینی و پدرت علی اکبر. این شب هشتمی تو بیا و پدر دلتنگ و خسته ات را دریاب...
رفته بودیم حرم. آخر شب بود که میان ولوله جمعیت عزادار و دسته ها از رواق اصلی بیرون آمدیم و به سمت خانه راه افتادیم. میانه راه بودیم که به یکی از کوچه های باریک اطراف حرم اشاره کرد و گفت:«دارن نذری میدن، برم بگیرم؟» سری به نشانه تایید تکان دادم و باهم حرکت کردیم. جلوی در مسجد قدیمی که رسیدیم رفت داخل صف و من هم کمی آنطرف تر رفتم و گوشه ای ایستادم. همانطور که در سکوت سرم را پایین گرفته بودم و منتظر ایستاده بودم، هر یکی دو دقیقه در میان رو میکردم به سمت مسجد و باز سرم را زیر میانداختم. نمیدانم دقیقا چقدر گذشته بود اما وقتی سرم را بلند کردم و به ورودی مسجد نگاه کردم، ندیدمش. نا خودآگاه چیزی درون قلبم فروریخت. انگار تازه متوجه تاریکی عجیب هوا شده باشم مضطرب چشم چرخاندم و...
همه جا به شکل عجیبی تاریک بود. تا به آن لحظه هیچ شبی را به آن اندازه تاریک بیاد نداشتم. چشم چرخاندم و در آن تاریکی هر طرفم مرد هایی را دیدم که مشغول کاری بودند. وحشت به جانم رخنه کرده بود. دلم میخواست از آن کوچه. از آن تاریکی از آن همه مرد به هرکجایی بگریزم. فقط میخواستم بدوم و دور شوم. ترسیده بودم. عجیب. خیلی عجیب. با آن همه ترس و وحشت گلاویز بودم که ناگهان صدایی از کنار دستم شنیدم که میگفت:«سادات ، خوبی تو؟» ناخودآگاه دستش را گرفتم و محکم در دست های یخ کرده ام فشردم. متعجب گفت:«چی شدی تو؟ چرا دستت شده یه تیکه یخ؟» بغضم گرفته بود. تمام توانم را جمع کردم و گفتم:«کجا رفتی یهو؟» دست هایم را گرفت و گفت:«رفتم داخل غذای نذری بگیرم دیگه. چی شده آخه؟» سرم را زیر انداختم و آهسته گفتم:«بریم ازین جا فقط همین»
میدانید. من نه در کشور غریب تنها مانده بودم. نه همه عزیزانم را از دست داده بودم. نه بین یک مشت نامرد گیر افتاده بودم. کسی دنبالم نمیکرد . من در شهر خودم در کوچه ای ایستاده بودم و میدانستم که او زود برخواهد گشت. مرد های اطرافم همه از روضه ی حضرت ارباب بیرون آمده بودند و هیچ نگاه هرزه ای بر وجودم سایه نیانداخته بود. من همه ی این ها را میدانستم اما برای لحظه ای از حس تنهایی در آن تاریکی بین آن همه مرد غریبه با تمام وجود ترسیده بودم و دلم آشنای مهربان خودم را میخواست که از این همه ترس به امنیت حضورش پناه ببرم.
جان عالمی به فدای اهل بیت تو حسین جانم. فدای زن ها و دخترکانی که بعد تو و مرد های بنی هاشم هیچ پناهگاه امنی نداشتند بین آن همه نامحرم چشم ناپاک در تاریکی شب آن صحرایِ بلا. جان عالمی به فدای ترس و بی پناهی اهل بیت تو. جانِ عالمی...
همه ی ما خواه ناخواه یک دخترک لجباز داریم که درونمون نفس میکشه. فرقمونم فقط توی اینه که یکسری هامون دست و بال اون دخترک رو باز تر میگذاریم و یکسری مون نه. منم از این دایره مستثنی نیستم. پشت تمام این صبوری ها، سکوت ها و مدارا کردن های خانمانه یک دخترک لجباز پا به زمین میکوبه توی وجودم. مثلا وقتی که کلافه از دنیا و آدم ها طول خیابون رو قدم میزنم و در جواب تویی که با نگرانی از پشت سر میگی:«بند کتونیت وا شده نمیخوای ببنیدیش؟ میخوری زمین ها» لجوجانه و بیخیال نگرانی هات درحالی که به راهم ادامه میدم، شونه بالا میندازم و میگم:«نچ حوصله ندارم فعلا. حالا بعد میبندمش» و تو از پشت با دست های مردونت بازوهای ظریفمو توی مشتت قفل میکنی، وقتی که ایستادم خم میشی و بند کتونی هام رو به پسرونه ترین حالت ممکن پاپیون میزنی و با لحن عصبانی میگی:«خیلی دیوونه و لجبازی دختر»
و من اعتراف میکنم توی این لحظه ها جای احساس پشیمونی ته دلم کیلو کیلو قند آب میشه و دلم میخواد همیشه لجباز ترین دختر این شهر بمونم...
من همیشه معتقد بودم خوبی و بدی آدم ها و ارجحیتشان نسبت به هم هیچ ربطی به سید بودن یا نبودنشان ندارد. بقول مادر بزرگ:«چه بلالِ حبشی، چه سیدِ قریشی». اما خب بگذارید اعتراف کنم که همیشه در منتهی الیه تصوراتم دوست داشتم همسرم سید باشد. در واقع جزو فانتزی های ذهنی ام بود. و غدیر امسال حس لبخندی خوبی برایم به همراه داشت وقتی هم دخترِ حضرت زهرا بودم و هم عروسِ حضرت زهرا :)
خسته از شرکت آمده بود و دراز نکشیده روی صندلی خوابش برده بود. از در اتاق که وارد شدم و غرقِ خواب دیدمش، بیخیال بیدار کردنش برای رفتن و دراز کشیدن روی تخت شدم. ملافه ی خودم را رویش مرتب کردم و خواستم از اتاق خارح بشوم تا راحت بخوابد که در مسیر بازگشتم به سمت در فکر شیطنت آمیزی به سرم زد، بنده هم خیلی مصمم زدم قدش :)) و شروع کردم به گشتن داخل کمد جادوییِ رنگی رنگی ام. بعد چند دقیقه همه چیز برای اجرای نقشه حاضر بود.
آقای هـ جیمی طبق عادت همیشه شان به محض ورود به اتاق من پیراهن بیرونیشان را در آورده بودند و زیر پوش به تن روی صندلی اتاق منتظر آمدن من همراه با لباس خانگیشان بودند که از قضا از شدت خستگی قبل رسیدن من خوابشان برده بود. بنده هم بعد از مرتب کردن ملافه چشمم افتاد به دست های عاری از هرگونه پوشش ایشان و خب این فرصت را غنیمت شمردم برای خلق یک اثر هنری جاودانه. اصلا شما بگویید واقعا حیف نبود این فرصت ارزشمند را هدر بدهم؟ دی:
خلاصه روی سفیدی ناب بازو هایشان شروع به نقاشی کردن کردم. اول با ماژیک یک خانم خرگوشه ی متشخص نقش زدم و بعد برای آن خانم خرگوشته ی متشخص آقای باگزبانی ای کلاه مشکیِ شعبده بازی بر سر و یک قلب بزرگ در دست کشیدم. در مرحله بعد با دقت هرچه تمام تر با رنگ های مخصوصم رنگشان زدم و قلب داخل دست آقای باگزبانی را یک قرمزِ دلبرِ اکلیلی کردم و داخلش هم یک f بزرگ نوشتم. کار نقاشی ام که تمام شد با سرعت نور از صحنه گریختم.
روی تخت نشته بودم، کتاب میخواندم و خودم را آماده ی هرنوع ری اکشنی کرده بودم. حدود چهل دقیقه بعد از تمام شدن کار نقاشی ام آقای هـ جیمی از خواب بلند شدند. با دیدن من، این دخترکِ گوگولی و مهربان که خیلی آرام و متین روی تختم نشسته بودم و مشغول مطالعه شده بودم لبخند تحسین برانگیزی زدند و بابت ملافه تشکر کردند. بعد کش و قوسی به بدنشان دادند و سراغ لباس خانگیشان را گرفتند.
همه چیز با دقت مهندسی خیلی بالایی چیده شده بود. چوب لباسی حاوی لباس های خانگی را به در آن کمدی که دقیقا روبه روی آینه ی قدی اتاقم هست آویزان کرده بودم. طوری که جناب هـ جیمی بتواند خوب اثر هنری حک شده بر بازویش را در آیینه ببینید. با دست چوب لباسی را نشان دادم و وقتی به موقعیت رسیدند قبل از برداشتن لباس گفتم:«راستیی» برگشتند به سمتم و گفتند:«چی؟» ادامه دادم:«اون عکس جدیده رو دیدی زدم به آینه؟» برگشتن سمت آینه برای دیدن عکس جدید همانا و مواجه شدن با آن عزیزانِ عاشق همانا.
به حالتِ عمیقا خود را به بیخیالی زده، روی تخت نشسته بودم و منتظر بروز هر نوع واکنشی از قبیل: داد، بیداد، چشم غره شماتت، نصیحت و... بودم که ناگهان چیزی مثل بمب در اتاق ترکید. آقای هـ جیمی دستشان را به در کمد گرفته بودند و درحالی که از شدت خنده تقریبا رنگ لبو شده بودند تلاش داشتند چیزی به من بگویند اما خنده مانع بود. بعد گذشت دقایقی که آتش خنده هایشان فروکش کرد درحالی که همچنان آثار خنده برجا بود گفتند:«حقا که تو سادات خله ای. خدایی عاالیه این نقاشی. دمت گرم خستگی کل هفته از تنم رفت اینقد خندیدم.» من هم خیلی شیک و مجلسی طوری که انگار نه انگار تا دو دقیقه پیشترش هر احتمالی میدادم و داشتم فاتحه ی خودم را میخواندم گفتم:«ما اینیم دیگه. قابلی نداشت»
نشان به آن نشان که جناب هـ جیمی آخرش حاضر نشدند نقاشی را پاک کنند و با همان سر و وضع از خانه رفتند و چشم بچه های خوابگاهشان هم حتی به جمال اثر هنری من افتاد. از بعضی منابع خبری نقل شده که بعد دیدن آن اثر هنری بی همتا همگی هم اتاقی ها یک صدا گفتتد:«ای بدبخت سید، مشخصه عاشق شدی رفتی. کارت تموم شده دیگه» و کلی به حضرتشان بابت داشتن چنین همسر نقاش و هنرمندی تبریک گفتند و قرار شده کلاس آموزشی برای همسرانشان برگزار کنیم. خلاصه راهنمایی ای چیزی در این راستا خواستید بنده در خدمت هستم :)))
حرفای خوب بنویسید برام لطفا
از هر چیزی. از هر دری...
راستش را بخواهی تمام این مدت همه ی تلاشم را کردم برای فکر نکردن به این داستان. امشب اما حرف رفتن جلی به ایتالیا برای ادامه تحصیل مرا درست پرت کرد وسط چیزی که مدام از پذیرفتنش فراری بودم. امشب گریه ام گرفته. از آن گریه ها که میدانی حق گریه کردن برای آن چیزی که به این حالت انداخته را نداری. امشب گریه ام گرفته و برای تک تک اشک هایی که بی اجازه از من از چشم هایم فرو میریزند، عذاب وجدان دارم. نمیدانم چقدر سر از این جملات بی سر و ته در می آوری اما من همینقدر بی سر و تهم امشب. گریه ام گرفته و جلوی اشک ها را گرفته ام. نباید گریه کنم چون گریه کردن یعنی احساس و احساس خطرناک است. خیلی. خیلی. خیلی...