وقتی انسان آموخت که چگونه با رنجهایش تنها بماند و چگونه بر اشتیاقش به گریز چیره شود آن وقت چیز زیادی نمانده که یاد نگرفته باشد!!
- شنبه ۱۷ مهر ۰۰ , ۰۴:۲۵
"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "
وقتی انسان آموخت که چگونه با رنجهایش تنها بماند و چگونه بر اشتیاقش به گریز چیره شود آن وقت چیز زیادی نمانده که یاد نگرفته باشد!!
بزرگسالی زمانی اتفاق میافتد که فرد درمییابد بهتر است به خاطر دلیلی درست رنج کشید تا به خاطر دلیلی اشتباه لذت برد...
محبوبِ من!
مرا ببخش،
که این همه شما را دوست میدارم...
تلفن قدیمیای که بابا برام آورده بود رو رنگ کردم
با چمدون قدیمیای که از مامان گرفته بودم میز درست کردم
و حالا وسط خونه نشستم و به مصرع تابلو خطی که قراره برای بالای تلوزیون درست کنم فکر میکنم
عاشق این آروم آروم تکمیل شدن خونهام
این که هر روز میبینم از روز قبلش خونهتر میشه
این که با دستای خودم دارم اون خونه درب و داغون رو پر از عشق میکنم
ماههاست بی وقفه مشغول کارم
بیرون
خونه
خونه
بیرون
خستهام و لبخند میزنم
خستهام و راضیم
به نرم نرم وارد کردن رنگ مکملِ توی ذهنم به محیط خونه فکر میکنم
به پتویی که میخوام برای روی نیمکت اتاق مطالعه ببافم
بی رمق از بدو بدوهای مهمونداری آخر هفته به خودمِ داخل آیینه لبخند میزنم
این منم؟
بله این منم
کسی که هزار بار شکست و خودش رو از نو ساخت
کسی که در نزدیکترین فاصله با مرگ لبخندزنان اطرافیان رو به آرامش دعوت کرد
کسی که بیشتر از هر واژهای درد رو تجربه کرد اما دنبال لبخند و امید دوید
خسته
شکسته
زخمی
بی جون
اما مصمم
کلی نوشتم و پاک شد. بیخیال نوشتن! فقط این که بعضی وسایل بعضی کلمات به جادوییترین شکل ممکن قابلیت این رو دارن که حتی بعد از سالها حالت رو خوب کنن و جواب همه نگرانیهات باشن...
یادته دفعه پیش چی بهت گفتم؟
حتی اگه بارون بباره و تو تنها کسی باشی که چتر نداره، اشکالی نداره!
اگه فقط یکم بدویی زود میرسی خونه
میخوام وقتی که رفتم بدویی
به عقب نگاه نکن و فقط بدو
اونوقت زود ...
مثل اون روزی که بعد رفتن نصابهای پرده درحالی که روی مبل مینشست گفت:« خداروشکر بالاخره پردههارو آوردن نصب کردن و خیالت راحت شد. همون چیزی که میخواستی شده» و من ناخواسته قلپ قلپ اشک ریختم! مثل پردهای که رنگش از نظر همه همونی بود که گفته بودم اما فقط خودم میدونستم اونی نیست که من انتخاب کردم.
بعضی اتفاقا اینطورین. اینطوری که بنظر همه همون چیزی میان که تو میخواستی اما فقط خودتی که میدونی اون رنگی که تو میخواستی دو تناژ پایینتر از چیزیه که تحویل گرفتی. و دو تناژ تفاوت، اصلا چیز کمی نیست!
بدتر از همه میدونی چیه؟ این که برای اکثر مردم دغدغه آدمایی مثل تو مسخرهس. برای اکثر آدما خردلی و لیمویی هردو زردن، مغزپستهای و چمنی هردو سبزن، لاجوردی و نفتی هردو آبین، یاسی و نیلی هردو بنفشن، شرابی و عنابی هردو قرمزن؛ درحالی که برای تو هرکدوم از اون ها دنیای متفاوتی دارن.
تو اما مثل من نباش. دنیارو ساده ببین. مثل اکثر آدمها باش و زندگی کن. به همهی آبیها بگو آبی به همهی زردها بگو زرد به همهی قرمزها بگو قرمز به همهی اتفاقات بگو اتفاق. به همین سادگی...