دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

نقطه.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

خدا

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

02:02

اولین نفری که آمد و گفت آدم‌ها همیشه‌ی خدا باید در بهترین حالت خودشان باشند چه کسی بود حقیقتا؟ خیلی دوست دارم یک روز آن آدم، آن آدم‌ها، آن بنیان‌گذاران  مکتب انسانِ همیشه با لبخند را از نزدیک ببینم و ازشان بپرسم: «چرا؟»

تو! هرکسی که هستی، باور کن که غمگین بودن، بی‌حوصله شدن و... همه بخش طبیعی و جدا نشدنی از تو هستند

تو! هرکجای این جهان بزرگ که نفس می‌کشی، با خودِ غمگینت مهربان باش

تو! در هر نقش، لباس و جایگاهی که هستی با خود بی‌حوصله‌ات در صلح باش

باور کن که همه ما گاهی غمگین می‌شویم، گاهی بی‌حوصله، گاهی می‌شکنیم، گاهی احساس عصبانیت می‌کنیم و این‌ها هیچ‌کدامشان عیب نیست. باور کن که این‌ها همگی بخشی از تو هستند

تو! عزیز ناشناخته‌ی ارزشمند من! تمام خودت را در آغوش بگیر، تمام خودت را دوست داشته باش و دست بردار از این نمایش مستهلک کننده‌ی لبخند و قدرت...

منِ عجیبِ غریب

راستش را بخواهی من هیچ وقت خدا آدم خوبی برای حرف زدن از خودم نبوده‌ام و همیشه‌ی خدا سکوت و رد شدن را به پاکوبیدن و تلاش بیهوده برای قانع کردن دیگران، ترجیح می‌دادم. حالا همین من حس می‌کند این روزها بیشتر از ظرفیت روحی‌اش بخاطر صلاح زندگی‌ مجبور به حرف زدن بوده‌! آنقدر که ممکن است یک نصفه شب به سرش بزند و با یک کوله برای مدت نامعلومی غیب شود. غیب شود و همه راه‌های دنیارا در سکوت قدم بزند درحالیکه نگران عواقب علاقه‌اش به سکوت و رفتن‌ نیست...

آذر ماه!

فلسفه‌اش را نمی‌دانم ولی چند سالی می‌شود که آذر برایم شبیه یک کابوس بی‌مقدمه و عجیب شده است. مثل چند روز پیشی که گوشی او زنگ خورد و بعد چند ثانیه چشم‌هایش پر اشک شد و فهمیدم پدر بزرگش فوت شده و درحالی که به سریع‌ترین حالت ممکن برای جمع کردن وسایل و رساندن خودمان به شهرشان تلاش می‌کردم متوجه شدم آذر ماه از راه رسیده! یا مثلا مثل همین دیشبی که به بی مقدمه‌ترین حالت ممکن حالم خراب شد و به این فکر کردم که سال پیش دقیقا همین وقت‌ها بود که خبر تصادف بابا را شنیدم و چند روز بعدش خودم راهی بیمارستان شدم.

فلسفه‌اش را نمی‌دانم ولی بی آنکه حواسم باشد هر سال آذرماه با دست‌هایی پر از آزمایش و امتحان سراغم می‌آید. درحالی که روی تخت ولو شده‌ام و از شدت حال بد خواب به چشم،هایم نمی‌آید نشسته‌ام و دارم این حرف‌های بی سر و ته را تایپ میکنم که بگویم نمی‌دانم فلسفه‌اش چیست ولی همانطور که بی حال روی تخت ولو شده‌ام به این فکر میکنم آذر سال پیش حتی فکرش را هم نمی‌کردم آن روزهای لعنتی کشدار پایانی داشته باشند اما داشتند. هرچند بابا از آذر سال پیش دیگر هیچ‌وقت آن بابای سابق نشد، هرچند من از آذر سال پیش دیگر آن آدم سابق نشدم ولی گذشت! عمیق‌ترین دردها می‌گذرند و بعد مدتی به خاطراتی دور در حافظه‌مان تبدیل می‌شوند و این رسم عجیب دنیاست.

روی تخت ولو شده‌ام و به پدربزرگ فکر میکنم و به آن رادیو قدیمی همیشه همراش و به شعرهای قشنگی که هربار برایمان می‌خواند و به این که آذر سال بعد نبودن پدربزرگ هم به خاطره‌ای در انتهای حافظه‌مان تبدیل شده است...

سوخت

- دیگه این کار رو نکن لطفا!

+ ...

- اولین دفعه سخته. بعد آسون‌تر میشه ولی دفعه سوم دیگه حتی عذاب وجدانم نمی‌گیری. شد بار دوم! نذار به بار سوم برسه

+ بار سوم چیکار میکنی؟

- خودت می‌دونی نه؟

+ یهو به خودم میام و می‌بینم عه نیستی . بی سر و صدا از دنیام رفتی

- اوهوم. یادت نره واسه من هیچ اشتباهی برای بار سوم پذیرفته نیست :)

بیست سالگی عزیز

از اینجایی که الان ایستادم!

با دیدگاه و جهان بینی آدمی که الان هستم!

دیگه تعریف زندگی در نظرم این نیست که یک سری برنامه می‌چینم، طبقش جلو میرم و در طول اون مسیری که ترسیم شده به اهداف و رویاهام می‌رسم.

امروز بنظرم زندگی در واقع پذیرش مغایرت‌هاست. پذیرش مغایرت بین اونطوری که تصور می‌کردم اوضاع پیش بره و اونطوری که واقعا پیش رفته. 

حالا بنظرم زندگی یادگرفتنِ منطبق شدن با پیش آمدهای غیره منتظره‌ست و مهارت خسته شدن اما متوقف نشدن. 

توی این سال‌های اخر دهه بیست سالگی از نظرم زندگی فهم همه‌ی این هاست و بزرگ شدن، قد کشیدن...

یک سال دیگر باز هم

ممنون که صبوری کردی

ممنون که بخشیدی

ممنون که زمین خوردی اما بلند شدی

ممنون که تمام این سال‌ها پا به پای این دختر سرتق راه اومدی

ممنون "من"!

با همه کم و کاستی‌هات

با همه عیب و نقص‌هات

با همه فرسنگ‌ها فاصله از هدف‌هات

دوستت دارم دخترک ادامه دهنده

تولد دوباره‌ت مبارک :)

رسیدم به چیزایی که سخت بود یه روزی برام باورشونم...

بعنوان کسی که یک عمر آدم‌هارا شنید تمام سعی خودم را کردم که انسان منصفی باشم. بعنوان کسی که یک عمر وسط درد آدم‌ها"آن قسمت‌هایی از خودشان و زندگی‌شان که دوست نداشتند هیچ‌کس ببیندش"؛ زندگی کرده، تمام تلاش خودم را کردم که انسان صبور و مقاومی باشم. بعنوان کسی که یک عمر دردهایش را پشت در اتاق روی زمین گذاشت و به آدم‌های خسته لبخند زد، تمام تلاش خودم را کردم که درست زندگی کنم و حواسم به تک تک رفتارهایی که می‌کنم باشد.

و امروز بعنوان دختر بیست و پنج شش ساله‌ (اما تو بخوان شصت و اندی ساله) کسی که یک عمر زمین خورد، بلند شد و امیدوارانه از نو تلاش کرد، غمگینم! نه برای تمام حرمت‌هایی که شکست. نه برای تمام زخم‌هایی که به قلب‌ها نشست. نه برای زشت‌ترین کلماتی که گفته شد. نه برای شکستن، نه برای فریاد شنیدن، نه برای دروغ، نه برای دو رویی، نه برای خیانت؛ برای قانون! قانونی که قرار نبود اینطور باشد.

غمگینم! غمگینم و باز هم غمگینم..

ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا!

بفهم! فرقه بین ماهی بی حوض و حوض بی ماهی...

یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan