دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

مشکلِ دردِ عشق را...

دختر چینی مهربانی که در محوطه قدم میزد، حالا کنارم نشسته بود. اسمش "پ"داشت ولی هر چه فکر می کنم دقیقا یادم نمی آید چه بود. حالا این ها خیلی مهم نیست. آن روز دختر چینی مهربان با تعجب یک نگاه به دست چپم انداخت یک نگاه به من. دوباره یک نگاه به دست چپم انداخت و یک نگاه به من. متوجه اش بودم اما به روی خودم نیاوردم. سعی کردم به حرف های نهایی استاد فکر کنم. 

یک دفعه پرسید:«تو ... چند ساله است؟» نگاهش کردم و گفتم:«جان؟» دوباره و به سختی پرسید:«تو ... چند سالت است» خندیده بودم و آرام در گوشش گفته بودم:«بیست...» زمزمه وار چیزی را با خود تکرار کرد. گفتم:«چی؟» روی کتاب دستور با انگشت نوشت:«20» و تکرار کرد:«بیست؟؟؟» گفتم:«بله» و لبخند زده بودم از سر رضایت.

با تعجب گفت:«آها...» و من دوباره خندیدم. از ابری که بالای سرش باز شده می توانستم بفهمم که چقدر تعجب کرده! خندیدم و فکر کردم دختران چینی در چه سنی ازدواج می کنند. بیست و پنج؟ سی؟ سی و سه؟ اصلا دختران چینی ازدواج می کنند؟ و خنده ام گرفت از افکارم. به دختر مهربان چینی دوباره نگاه کردم و لبخند زدم. لبخندی از سر رضایت. او هم لبخند زد. 

دختر چینی مهربان خبر نداشت. خبر نداشت این روزها من به جای حرف زدن نگاه می کنم. به جای غذا خوردن نگاه می کنم. به جای بلند فکر کردن نگاه می کنم. به جای گریه کردن هم حتی نگاه می کنم. دختر چینی مهربان خبر نداشت وقتی نگاهش می کردم و به او لبخند می زدم؛ یعنی حالم خیلی خوب تر از گل نرگس های روی میز اتاق بود. خبر نداشت که وقتی به او نگاه می کردم و لبخند می زدم یعنی من می دانستم. می دانستم بیست سالگی خوش عطر ترین و خوش نقش ترین سال زندگی من است. دختر چینی مهربان خبر نداشت. خبر نداشت که توی همان مکالمه ی کوتاه چقدر با هم دوست شده بودیم و خودش خبردار نشد که چقدر از او خوشم آمد. 

یک روز دست مثال نقضم را می گیرم و می برمش پیش جناب سعدی و می گویم آن مصراع را که سروده:«مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی» عوض کند چون من برای مصراعش یک مثل نقض حی و حاضر آورده ام. و گوشی معاینه ی دایی یا حتی سجاد را می دهم دست جناب سعدی که بگذارد روی قلبم و خوب به صدایش گوش کند. و جناب سعدی اگر جناب سعدی باشند با گوشی معاینه و شنیدن صدای تپش قلبم حتما و حتما متوجه می شوند. متوجه می شوند که دیگر نباید مدام زیر گوش من بخوانند:«قصه به هر که می برم فایده ای نمی کند/ مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی...»

حتما خودش می فهمد پایان بیست سالگی من تازه شروع قصه ایست که... که بیست سالگی ام آن قدر نرم و نازک و لطیف رفت که اصلا متوجهش نشدم. که بیست سالگی خوش نقش و نگار من گرچه دامنش مدام گیر می کرد به نیمکت های کلاس های دانشکده ی روانشاسی و ریش ریش میشد، گرچه سرش درد می گرفت از عقربه هایی که گیج می زدند میان عدد های ساعت، گرچه یک اضطراب مدام می آمد و لبخندش را محو می کرد میان صورتش، گرچه موقع خواندن اینک شوکران توی مترو در راه گلزار شهدا بغض گلویش را درد می آورد و از اینکه این قدر فرشته و خودخواهی مهربانانه اش را می فهمد خودش هم تعجب می کرد. 

اما نه چهارده سالگی با آن همه ذوقش. نه هفده سالگی با آن همه تجربه های دوست داشتنی اش. نه هجده سالگی با تمام بالا و پایین و زمین خوردن و بلند شدن هایش. هیچ کدام... هیچ کدام این بیست سالگی پر از درد با پایان آرام و بی صدای من نمی شوند. 

حتما جناب سعدی بعد این همه سال ارادت و شعر خواندن و بیت از بر کردن. بعد این همه سال قدم زدن میان ورق های بوستان و دوییدن میان سبزه زار های بی نهایتِ گلستانش، حرف من را میپذیرد و تو می شودی مثال نقضی برای تمام جهان. مهندسی که حل مشکل درد عشق را بلد است. خیلی خیلی خیلی خوب بلد است...

خانومانگی

هنوز هم باورم نمی شود. به هجوم نور چراغ های اتوبان و سرعت عبورشان از مقابل چشمانم خیره می شوم و سرم را تکیه می دهم به شیشه ی پراید مهربان پیر. هنوز هم باورم نمیشود. به آدم های توی ماشین نگاه می کنم. به همسرم. به دوستش. به همسر دوستش.  نورچراغ های اتوبان هجوم میاورند به چشمان خسته ام و هزار فکر توی مغزم چرخ می خورد چرخ میخورد.

دلم برف می خواهد. هنوز باور نمی کنم که این قدر بزرگ شده ام که توی یک مهمانی پر از غریبه بنشینم و آرام به آدم بزرگ های اطرافم لبخند بزنم و صحبت کنم.  این خانومانگی جوانه زده توی قلبم را خوب حس می کنمش. خیلی هم خوب.  کفش های گیپوردار مشکی عزیزم را پایم می کنم و فکر می کنم دیگر لازم نیست هر دفعه مادر از دم در کفش های خاکی دانشگاهم را بگیرد و به جایش کفش های گیپور دارم را بدهد و چپ چپ نگاهم کند.

فکر می کنم آن قدر خانوم شده ام که می توانم همزمان هم حواسم به موهای به هم ریخته ی همسرم باشد و دستم مهربانانه برود سمت موهایش تا مرتبشان کند و هم به چادرم که روی سرم کج نباشد. یک حس عجیب و غریب توی دستانم موج می زنند. دستانم را می گذارم روی پایم و خوب نگاهشان میکنم. به انگشت هایم. به ناخن هایم. به رگ های تیره ی زیر پوستم. حسش میکنم. خوب حسش میکنم که دارد کم کم در دلم جوانه می زند. همه جا. هر وقت. 

وقتی روی تختم دراز کشیده ام و بی خیال ناطور دشت را برای دومین بار می خوانم. وقتی آرام یک تکه پنیر روی نان شیرین می گذارم و دهانم را باز می کنم تا یک گاز گنده به آن بزنم و نگاهم به نگاه بابا که انگار دقیقه هاست به من خیره شده گره می خورد. وقتی یواشکی دور از چشم علی از جای مخفی یخچال یک تکه لواشک آلو برمیدارم و به سرعت می روم داخل اتاق.  در کنار همه ی دخترانگی های زندگی ام حسش می کنم. یک خانوم شبیه مادرم دارد درونم رشد می کند. دارد بزرگ میشود. یک خانوم به اندازه ی مادرم مهربان . یک خانوم به اندازه ی مادرم با دقت.

یک خانوم ناشناخته دارد توی وجودم ریشه می دواند. از طرف من با همسرم در مورد نحوه ی برخورد با یک مهمان صحبت می کند. از طرف من فکرهای متعدد توی سر همسرم را می خواند. یک خانوم نه چندان غریبه شبیه مادرم وادارم می کند که با آشنای پشت تلفن کمی صمیمی تر و گرم تر حرف بزنم.  خوب حسش می کنم. خیلی بهتر از کودک درونم. وقتی نگران است. وقتی اضطراب دارد. وقتی عصبانی است. و حتی وقتی بی صدا گریه می کند. چقدر شبیه مادرم است. چقدر دستانش شبیه اوست.

سرم را تکیه می دهم به شیشه ی پراید پیر مهربان و به نورهایی که بی امان به چشمانم هجوم می آورند خیره می شوم.  به دستانم نگاه می کنم.  در من یک خانووم شبیه مادرم دارد بزرگ می شود. در من خانومانگی ای از جنس خانومانگی مادرم دارد جوانه می زند. خانومی که شاید بیشتر مخاطب سادات بانو گفتن همسرم باشد. در من یکی شبیه مادرم وجود دارد که مثل او حرف میزند. مثل او نگاه می کند. مثل او حرص میخورد. مثل او صبر میکند. مثل او درک می کند. 

چقدر دارم شبیه مادرم میشوم. انگار آن دانه ی کوچکی که سال ها پیش با ظرافت توی قلبم کاشته جوانه زده و حالا هر روز دارد رشد می کند و شاخه برگ میدهد. آنتراک میان کلاس احساس و شخصیت است. روی نیمکت سبز حیاط دانشکده نشسته ام. دخترکی چینی کمی آنطرف تر دارد کاوشگرانه محوطه دانشکده را آنالیز میکند و من به این فکر میکنم که چقدر دلم برف میخواهد...  

لی‌لا

اللَیلُ تاریخُ الحنین
وَ اَنت لَیلی...

منِ تو!

ملازمان حرم را دیده ام. قصه ی همسر یکی از شهدای حرم و عشق شهیدش به خانواده و پسر یک ساله شان. تقریبا بسان جنازه ای شده ام که طاقت حتی کلمه ای حرف را ندارد. 

از وقتی آمده ای طاقتم کم شده. توی روضه های رباب و علی اصغر کم میاورم. نفسم از گریه بالا نمی آید. توی روضه ی وداع ارباب با رقیه خاتون. توی روضه ی علی اصغر. توی روضه ی تنهایی رباب و گهواره ی خالی. دیگر مثل قبل نمی توانم به راحتی کتاب همسران شهید را بخوانم. یاد تو می افتم و حرف های نجوا گونه ای که مدام در گوشم زمزمه می کنی از  روزهای تنهایی. از اینکه باید شبیه عمه زینبم باشم. سخت، محکم و عاشق. 

قبل تر ها عشق را تجربه نکرده بودم. اما حالا.. حالا مثل خودکشی می ماند. مثل حلق آویز کردن یک عاشق. نمی دانم چرا این شب امتحانی به سرم زد قسمت دوم مستند ملازمان حرم را ببینم. نمی دانم چرا شهیدِ آن دختر بیست و چهار ساله هم باید هم اسم تو باشد. چرا این قدر شبیه ما... حالا تمام رمان های عاشقانه ای که میخوانم از شهدا و همسران شهدا مرا یاد تو می اندازد. اگر حاج ستار توی دختر شینا قدم خیر را می بوسد و برای همیشه او را تنها می گذارد من یاد عزیزترین خودم می افتم وقتی دست به موهایم می کشد و نگاهم می کند فقط. وقتی مریم همسر شهید مهدی نوروزی از پیامچه های عاشقانه ی همسرش صحبت میکند من یاد تو می افتم. وقتی تمام عشق و صداقتت را می ریزی به جان کلمات و مهندسی میشوی که در دام عاشقی و شاعری افتاده است. 

یادش به خیر. آن روزهایی که دلمان را به دریا می زدیم و بی هیچ ترس و نگرانی ای می رفتیم گلزار شهدا. یادش به خیر آن وقتی که توی راه تا رسیدن به حرم امام، زندگی شهید منوچهر مدق را  می خواندیم و عشقش به فرشته. آن روزها فقط یک مشت حرف بودی. چه قدر سخت بود وقتی مقاومت فرشته را میخواندم تا هر طور شده منوچهرش را نگه دارد. 

دیگر داستان های عاشقانه ی ادبیات کهن فارسی جذبم نمی کند. دیگر لیلی و مجنون و خسرو و شیرین به وجدم نمی آورد. عاشقانه هایی پیدا کرده ام برای همین نسل. مخصوص ما دهه ی هفتادی های ناز نازی. دخترانی صبور هم سن و سال خودم و خودمان. دهه ی هفتادی هایی مثل مریم همسر شهید مهدی نوروزی که فقط چهارسال از من بزرگ تر است. دلم خیلی گرفته. نمی دانم چه شد که به سرم زد قسمت دوم ملازمان را ببینم این شب امتحانی. 

میان یک عالمه خستگی از درس و بحث های سیاسی بی فایده و حرص خوردن های مداوم. بعد از هزار بار لعنت فرستادن به وحشی های سعودی. دیگر اخبار برایم غیر قابل تحمل شده. طاقت ندارم ببینم جنازه ی یک پسربچه ی یمنی را از زیر آوار بیرون می کشند. طاقت ندارم حرف های آن دختر کرد سوری را بشنوم وقتی از تجاوز حرف میزند. وقتی از بربریتی مدرن می گوید و اشک می ریزد. طاقتم تمام شده. دیگر خسته ام از این گرگ های وطنی. گرگ هایی که که مثل وحشی ها افتاده اند به جان روح و روان ما جوان ها. می درند و هیچ پروایی ندارند.

خسته ام. به اندازه ی خستگی های دختران کتک خورده ی بحرینی. احساس خفگی می کنم به اندازه ی دختران شیعه ی عربستانی. زخمی ام به اندازه ی قلب مجروح همسران شهیدان مدافع حرم وقتی بعضی ها با خنجر می افتند به جانشان و می گویند:«شوهرت رفت به همان عراقی کمک کند که هشت سال با ما جنگید.» خسته ام به اندازه ی رهبری تنها میان کسانی که حرف هایش را هیچ نمی فهمند. 

دلم هیئت میخواهد. دلم گوشه ی یک هیئت را میخواهد تا از این شلوغی های دنیا به آن پناه بیاورم و گریه کنم. گریه تنها سلاح ما بنده های خدا. دلم میخواهد بگذرد این روزها بد. دلم میخواهد بمیرند آدم هایی که نفس کشیدن آدم ها هم برایشان غیر قابل تحمل است. کاش زودتر بیایی امشب تا من بغض تمام همسران شهید را روی شانه ات ببارم. چقدر عاشقی سخت بود و چقدر سعدی را می فهمم وقتی در تنهاییش می خواند:

هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد / وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد

آن کس که دلی دارد آراسته ی معنی / گر هر دو جهان باشد در پای یکی ریزد

گر سیل عقاب آید شوریده نیندیشد/ ور تیر بلا بارد دیوانه نپرهیزد

آخر نه منم تنها در بادیه ی سودا / عشق لب شیرینت بس شور برانگیزد

بی بخت چه فن سازم تا برخورم از وصلت / بی مایه زبون باشد هرچند که بستیزد

فضلست اگرم خوانی عدلست اگرم رانی/ قدر تو نداند آن کز زجر تو بگریزد

تا دل به تو پیوستم راه همه دربستم/ جایی که تو بنشینی بس فتنه که برخیزد

سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز / ور روی بگردانی در دامنت آویزد

چرا آخه؟

رفتیم تشک بخریم یارو مغازه داره یه ساعت تو گوشمون میخونه این آلمانیه، طبیه، نرمه، فلانه. بعد آخرشم میگه یه جوری طراحی شده همسرتون شب غلت بزنه شما متوجه نمیشین بیدار شید. خب گند بزنن توی اون رسیدگی مسئولین و دانشمندان. آدمیزاد نباس بفهمه اونی که کنارشه غلت میزنه؟ خوابه، بیداره؟  تب داره ؟ چه مرگشه؟ 

حالا که اینجور شد من اصلا میرم تشک ایرانی می‌گیرم که بفهمم یکی کنارم خوابه. اصن یه جوری که تکوم خورد که هیچ، اگه نصف شب بیدار بود آرنجشو گذاشته بود رو پیشونیش زل زده بود به سقف فکر و خیال میکرد و تکومم نمیخورد باز بفهمم، بیدار بشم بگم: «چته دیونه؟ چرا آشفته ای؟ من که هستم...»

عیدتون مبارک :)



هجران بلای ما شد

این روز ها. این روز ها که همه سراغت را از من میگیرند. که از صبح تا شب هزاران نفر خواهان دیدنت هستند و من باید نبودنت را برایشان تکرار کنم . این روز ها! این روز هایِ سردِ بی رنگ. نبودنت را هزاران بار در جانِ خسته ام مشق میکنند...

دچار باید بود...

و عشق

تنها عشق

مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد

 مرا رساند به امکان یک پرنده شدن!


#سهراب_سپهری

ممنون که هستید :)

میدونید من عادت ندارم خیلی تو پنل مدیریت بیان گشت و گذار کنم. یعنی وقتی میام بیان یا مستقیم میرم پست میذارم، یا جواب کامنت میدم، ته تهشم باز کردن مطالب شما و خوندنشونه و اگر وقتی باشه نوشتن کامنت. یعنی میخوام بهتون بگم هیچ وقت نمیرم سرچ کنم طبق قابلیت جدید بیان کی کامنتمو خونده. کی جوابمو داده کی نداده. بخش دنبال کننده ها تعداد چنتاس، کی کامنت میذاره کی نمیذاره و قس علی هذا.
امشب اما اتفاقی دستم خورد روی گزینه فهرست دنبال کننده های وب و با دیدن عدد اون بالا ناخودآگاه لبخند زدم. من خودم بعنوان صاحب این وبلاگ میدونم اینجا مطلب خاصی نداره. حتی اینم میدونم که شاید اکثرا نوشته ها حال خوبی هم نداشته باشن کما اینکه خیلی ها هم دوستانه متذکر شدنـاین قضیه رو خیلی وقت ها بهم و من هم سعی کردم بیشتر از حال های خوبم بنویسم. میدونم قلمم قلم خاص و جذابی نیست. میدونم صرفا یه روزمره نویسی سادس نوشته های اینجا و با توجه به همه این دونسته ها شرمنده ی حضور و نگاه شما هستم.

من یاد گرفتم که از آدم های زندگیم بخاطر بودنشون تشکر کنم. بی مقدمه. بی دلیل. بی حرف پس و پیش. خیلی صریح و واضح. فقط برای این که هستن. پس امشب همینقدر ناگهانی از تک تک شما شصت نفر تشکر میکنم که هنوز هم که هنوزه اینجا هستید. که همراهید. که هم دلید. که مهربونید. که با بودنتون حتی با این همه فاصله مایه دلخوشی و آرامشید. ممنون که هستید حتی اگر نمیخونید همین که با تموم کاستی ها و کمـرنگ بودن ها و سر نزدن های من هستید و هنوز همراهید ممنونم :)



خط جادویی

طهورا سادات زنگ زده بود که یکشنبه عروسی دخترِ عمو جان مجتبی است. از پشت تلفن دلم رفت برای دیدن چهره اش در لباس سفید آن هم با آن لبخند های همیشه دلبرِ جا خوش کرده روی صورتش. آن روز کلی باهم ذوق کرده بودیم و بعد ده دقیقه تماس قطع شده بود. یکشنبه ها تا ساعت پنج و نیم کلاس دارم. شب قبلش عمه بالغ بر ده بار تماس گرفت که:«فاطمه سادات مبادا دیر کنی ها. کلاس آخرتو نمون اصلا. بیای زودتر ها. تا حاضر شی طول میکشه. فاطمه سادات دیر برسی عروس ناز نازی ناراحت میشه ها» من هم از آن سر خط مدام چشم چشم گویان بودم. عمه اما خوب میشناسد مرا. میداند اهل آرایشگاه رفتن و از این دست کار ها نیستم. ته تهش یک دوش گرفتم، مو سشوار کردن و پوشیدن لباس است. و خوب تر میدانست با احتساب این ها من فقط به یک ساعت زمان نیاز دارم و در نتیجه اگر میخش را محکم نکوبد کلاس آخرم را هم شرکت میکنم و بعد میروم. خلاصه بعد یک ساعت اصرار های عمه تماس را قطع کردیم.

یکشنبه با این که میدانستم کار حاضر شدنم بیشتر از یک ساعت وقت نمیبرد بخاطر عمه بیخیال کلاس آخرم شدم و ساعت سه و نیم خانه بودم. خدارا شکر وقتی رسیدم عمه رفته بود آرایشگاه و مامان هم با شناختی که از من داشت برای همراهش شدنم، اصراری نکرد. روی تخت ولو شدم، چشم هایم را بستم و صورتش را با چشم هایی که عاشقانه برق میزند تصور کردم. از تصور آن دو تیله ی شفاف و دوست داشتنی میان صورت گرد و سفیدش عمیق لبخند زدم که ناگهان صدای عمه از دم در بلند شد. بلند شدم و به استقبالش رفتم. نظرم را درمورد آرایش مو ها و صورتش پرسید و لبخند زنان اعلام رضایت کردم گرچه قلبا سادگی را بیشتر ترجیح میدادم.

حوالی ساعت چهار و نیم جلوی آینه ی اتاقم نشسته بودم و مشغول خشک کردن موهایم بودم. بعد از این که خلاف عادت همیشگی ام این بار کاملا موهایم را خشک کردم سراغ جعبه ی جادویی داخل کمد رفتم و گلسر شکوفه ای صدفی ام را در آوردم. جلوی آینه ایستاده بودم و مشغول مرتب کردن شکوفه ها میان موهایم بودم که عمه وارد اتاق شد. با دیدنم لبخندی زد و گفت:«ای جانم دختر کوچولوی منو» و ادای چرخاندن اسپند درآورد که هردو خندیدیم. همانطور مشغول کلنجار رفتن با گیره ی سر و موها بودم که دیدم عمه به طرز مشکوکی نگاهم میکنم. بی مقدمه به سمتش برگشتم و گفتم:«عمه تو رو جدتون اصلا این بحثو بازش نکنید. میدونید که جواب من مثل همیشه نه هست. پس جانِ من اصرار نکنید که من شرمنده تون نشم» عمه بی مقدمه گفت:«بخدا کاریت ندارم. قول میدم هیچ کاری نکنم. فقط یه خط چشم میکشم برات.» و طوری نگاهم کرد که نه روی حرفش نیاورم.

روی صندلی نشسته بودم که برای آخرین بار تکرار کردم:«عمه قول دادید ها. فقط خط چشم همین» عمه خندید و گفت:«باشه دختر باشه سرمو بردی بس که این جمله رو تکرار کردی. اصلا دلتم بیشترشو بخواد من افتخار بهت نمیدم» در سکوت، آرام زیر دست عمه نشسته بودم. جوری دقیق روی چشم هایم متمرکز شده بود که میان کارش گاهی خنده ام میگرفت و عمه تشر میزد که:«نخند دختر خراب میشه خط چشمت» بعد یک ربع عملیات خط چشم کشی عمه به پایان رسید. چشم های عمه با دیدن نتیجه کارش چنان برق زد که من هم تحریک شدم تا نتیجه کار عمه را ببینم. حقیقتش باورکردنی نبود. نمیدانم چطور ممکن بود کشیدن یک خط دور چشم تا این حد چهره آدم را تغییر دهد. خنده ام گرفته بود از دیدن خودم. به شوخی رو به عمه گفتم:«عمه مطمئنید فقط خط چشم کشیدید؟» عمه خنده کنان گفت:«خوبه فقط یه دونه خط چشم دست من بود»

از اتاق که بیرون رفتم اول مامان بعد بابا و پشت بندش برادر محترم با دیدنم ابتدائا چند دقیقه ای سکوت کرده و بعد فریاد یا للعجب سر دادند. حقیقتش این بود که هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده بود. من همان دختر ساده ی همیشگی بودم که فقط کسی دور چشم هایش را خط کشیده بود. داخل اتاق که برگشتم به این فکر کردم که چقدر راست میگویند که چشم ها عضو های بسیار مهمی هستند. آنقدر مهم و تأثیر گذار که یک خط دورشان تا این حد میتوانست شگفت انگیز باشد. آنقد که بشود از این به بعد خط جادویی صدایش کرد....

یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan