دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

remain

در گذر زمان،

آدم بیشتر کلماتی را گم می کند که

احساس آن کلمه در او کمرنگ یا نابود شده باشد...

آی مردم! مواظب باشید

ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﺎﻥ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﻧﻘﻞ ﻛﺮﺩ: ﭘﻴﺮﺯﻧﻰ ﺁﻣﺪ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﺎﺝ ﺷﻴﺦ ﺭﺟﺐ ﻋﻠﻰ ﺧﻴﺎﻁ ﺗﻬﺮﺍﻧﻰ ﻛﻪ ﺍﻫﻞ ﻣﻜﺎﺷﻔﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﻡ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺮﻳﺾ ﺷﺪﻩ ﻫﺮﭼﻪ ﺣﻜﻴﻢ ﻭ ﺩﻭﺍ ﻛﺮﺩﻩ‌ﺍﻡ ﺑﻰ ﻓﺎﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍطبا ﺟﻮﺍﺑﺶ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ؛ یک ﻓﻜﺮﻯ ﺑﻜﻨﻴﺪ.   ﺻﺎﺣﺒﺎﻥ ﻣﻜﺎﺷﻔﻪ ﻣﻰ ﺩﺍنند ﻛﻪ ﺍﻳﻨﻬﺎ ﮔﺎﻫﻰ ﺣﺎﻝ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻜﺎﺷﻔﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﮔﺎﻫﻰ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ﺍﻳﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻜﺎﺷﻔﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ، ﺍﻳﻦ ﺍﺋﻤﻪ ﻣﻌﺼﻮﻣﻴﻨﻨﺪ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﺭﺍﻳﻦ ﺣﺎﻝ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺑﻘﻴﻪ ﮔﺎﻫﻰ ﺳﻴﻤﺸﺎﻥ ﻭﺻﻞ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﻭﮔﺎﻫﻰ ﻧﻤﻰ ﺷﻮﺩ. ﺣﺎﺝ ﺷﻴﺦ ﺭﺟﺐ ﻋﻠﻰ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺳﺮﺣﺎﻝ ﺑﻮﺩ.
ﺷﻴﺦ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﺋﻴﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻟﺤﻈﺎﺗﻰ ﺗﺎﻣﻞ ﻛﺮﺩ، ﺑﻌﺪ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﭘﺴﺮﺕ ﺳﻠﺎّﺥ ﺍﺳﺖ؟ ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ. ﺷﻴﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺧﻮﺏ ﻧﻤﻰ ﺷﻮﺩ.  ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ؟ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺑﺨﺎﻃﺮﺍﻳﻨﻜﻪ ﮔﻮﺳﺎﻟﻪ ﺍﻯ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﻯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻛﺸﺘﻪ. ﭘﺴﺮ ﺷﻤﺎ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﻴﺴﺖ، ﺩﻝ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ﺁﻧﻬﻢ ﺩﻝ یک ﺣﻴﻮﺍﻧﻰ ﻭ ﺁﻧﻬﻢ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻩ ﻛﺸﻴﺪﻩ ﻭ ﻣﻴﻤﺮﺩ. ﻣﺎﺩﺭ ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺁﺷﻴﺦ یک ﻛﺎﺭ ﺑﻜﻦ ﭘﺴﺮﻡ ﻧﻤﻴﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺮﻳﻪ ﻛﺮﺩ.  ﺁﺷﻴﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺁﺧﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻛﺎﺭﻛﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﻛﻪ ﻧﻴﺴﺖ. ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺩﻝ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ﻭ ﺁﻩ ﺁﻥ ﺣﻴﻮﺍﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ... ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻫﻢ ﻣﺮﺩ.

ﺑﺒﻴﻨﻴﺪ ﺍﻳﻦ ﺩﻝ یک ﺣﻴﻮﺍﻧﻰ ﺭﺍ ﺳﻮﺯﺍﻧﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺗﻮ ﺩﻝ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻛﻪ ﺍﺷﺮﻑ ﻛﺎﺋﻨﺎﺕ ﺍﺳﺖ ﻣﻰ ﺭﻧﺠﺎﻧﻰ ﻭ ﺑﺪﺭﺩ ﻣﻰ ﺁﻭﺭﻯ، ﻭﺍﻯ ﺑﺤﺎﻝ ﺁﻥ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﺩﻝ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺟﻮﺍﺏ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﭼﻪ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﺪﻫﻨﺪ؟ 
 #استاد_فاطمی‌نیا

خورشیدِ آرزویِ منی، گرمـتر بتاب...

آفتاب خانه زادِ چشم هایِ توست!

پلک بگشا

تمامِ شهر منتظرند...

یک خواهش

اگه امشب اتفاقی متوجه شید شب آخر زندگیتونه اولین کاری که تصمیم میگیرید انجام بدید چیه؟
مجبور نیستید اینجا از اون کار برای من بگید
فقط همین امشب انجامش بدید...

پی نوشت:
برنامه ضبط کتاب رو نه بخاطر شلوغی روز هام بلکه بخاطر این که متوجه شدم ممکنه صاحب کتاب راضی به انجام این کار نباشه و نوعی کپی رایت محسوب بشه، متوقف کردم.

لالایی



دانلود آهنگ

بأی؟

ﺭُﺏَّ ﻛﺌﻴﺐٍ ﻟﻴﺲ ﺗﻨَﺪﻯ ﺟﻔﻮﻧﻪُ...

فی مقعد صدق عند ملیک المقتدر...

زیاد شنیده بودم این جمله را که بعد از اتمام جنگ مردم همه یکـصدا میگفتند:
"در بهارِ آزادی جایِ شهدا خالی" 
و خب من امروز میگویم:
«در این بهارِ آزادی 
که تک تک شکوفه هایش با خونِ سرخِ شما آبیاری شده اند
جایِ خوبتان نوش روح بلندتان
زمین که جا خالی گفتن ندارد، جایِ ما پیش اربابمان و حضرت عقیله درکنار شما خالی...»

دلم که تنگ میشود
می آیم قطعه ی پنجاه
یقین دارم که همان حوالی هستی
و قول خدا تا به ابد حق است...

گودو

امشب رفته بودیم بیرون. مرا برد داخل کافه ای که با دیدنش کلی تعجب کردم. خیلی وقت بود درباره اش شنیده بودم و حالا حس میکردم تمام آن حرف ها را. گودو یک محیط با کلی حس های خوب بود. محیطی کوچک و گرم که آدم را معتاد حال خوبشان می‌کنند. جوری که نرفته دوست داری برگردی و باز پشت میز و صندلی هایشان بنشینی. اما قسمت جالبش وقتی بود که ناگهان lili با آن صدای خاص Aaron  از ضبط قدیمی کافه شروع به پخش شد. یک سکانس بینظیر. شاید مثل حساس ترین سکانس های فیلم هالیوودی. وقتی دختر متوجه می‌شود سالهاست پسرک هم به اون فکر میکند. امشب به این نتیجه رسیدم که lili مخصوص کافه گودو خوانده شده. انگار این شعر برای خودِ خودِ در و دیوار های قدیمی و خوش نقشش باشد. امروز بیشتر از هر روزی دلبسته ی لی‌لی آرون شدم...

خانم کوچولو!

صدای زنگ موبایل به گوشم میخورد. خودم را به گوشی میرسانم، دکمه ی اتصال را میزنم و سلام میکنم. نگران میگوید:«سلام. چی شده؟ چرا نفس نفس میزنی؟» درحالی که ضربان قلبم به سقف حد مجازش رسیده دو سه باری طولانی و عمیق نفس میکشم و بعد میگویم:«هیچی داشتیم با سجاد دنبال بازی میکردیم اینقد دوییدم نفسم گرفت» چند ثانیه ای سکوت حاکم میشود آن سوی خط و بعد صدای انفجار خنده اش کل خط را پر میکند. میگویم:«چی شد؟ چرا میخندید؟ دنبال بازی کردن مگه خنده داره؟» درحالی که سعی میکند به خنده اش مسلط باشد میگوید:«نه نه اصلا. خواهش میکنم همیشه همینجوری بمون» چشم بلندی میگویم و میپرسم:«خب چی کار داشتید حالا؟» میگوید:«هیچی همین جوری زنگ زدم برای کسب انرژی که حاصل شد کاملا. شمام برو به دنبال بازیتون برس. گرگم نزیکت شد یه ندا بده بیام» میخندم و میگویم:«از دست شما. شبتون بخیر» میخندد و میگوید:«از خنده های شما. شبت بخیر خانم کوچولو» و منتظر شنیدن اعتراض من نمی ماند و گوشی را قطع میکند.

دیازپامِ بی سرگیجه

لب نرده نشسته ام و به حرف هایش گوش میدهم. دقیق میشنومش و بعضا میان صحبت هایش چند کلمه ای میگویم و گاهی هم چشم هایم را به نشانه ی تأیید باز و بسته میکنم و لبخند میزنم. حرف میزند و حرف میزند و حرف میزند. میان حرف زدن هایش لحظه ای مکث میکند و چند دقیقه ای سکوت حاکم می شود. با لبخند میپرسم:«چی شد؟» انگار که در ذهنش مشغول سبک سنگین کردن انبوهی حرف باشد با فاصله کنارم مینشیند و میگوید:«با این که کم حرف میزنی و اصولا ساکتی سکوتت اذیتم نمیکنه. یه جوری سکوت میکنی که آدم حس بدی بهش دست نمیده و دلش میخواد تا صبح برات حرف بزنه. حتی اگر حرف نداشت شده چرت و پرت بگه اما حرف بزنه که تو اینقدر قشنگ و آروم بهش گوش بدی.»

سرم را زیر میاندازم و ریز ریز میخندم. میگوید:«به دیوونگی های من میخندی؟ حتما سرتو هم پایین میگیری که دیوونه تر از این نکنی این دیوونه رو ولی اشتباه میکنی...» می روم سمت گلدان بنفشه و برای این که سر به سرش بگذارم میگویم:«نه یاد یه جوک خنده دار افتادم خندیدم» میگوید:«خب برای منم تعریف کن بخندم» میگویم:«راستی اون عقیقی که خواسته بودید رو به بابا گفتم. گفتن باشه میگیرن براتون» از لب نرده پایین میپرد و درحالی که به سمت من حرکت میکند میگوید:«حرفو عوض نکن دخترِ خوب. وقتیم میخندی سرتو بگیر بالا» راهم را سمت شیر آب کج میکنم و درحالی که چادرم را روی سرم مرتب میکنم میگویم:«روزی که اومدید باید حواستون میبود اومدید دنبال یه دختر سر به زیر» و به لطف دور و پشت به او بودن راحت میخندم.

آهی میکشد و میخواند:«باور نکردنیست پس از قرن ها هنوز/ چون دلبرانِ دوره ی سعدی ستمگری» شلنگ به دست به سمتش میچرخم و میگویم:«آهای آهای ببینم با کی بودید ستمگر؟ من ستمگرم؟ با یه دوش سرپایی چطورید؟» دست هایش را به نشانه ی تسلیم بالا می آورد و میگوید:«رحم کنید تروخدا میخوام برم سرکار. این بار رو بگذرید و چشم پوشی کنید از خامی من. جوونی کردم شما به بزرگی تون ببخشید» شلنگ را توی باغچه می اندازم و میگویم:«این بار میبخشمتون ولی بار آخرتون باشه چون دفعه دیگه خبری از چشم پوشی نیست »

میخندد و میگوید:«چشم سرکار خانم دیازپامِ بی سرگیجه» بی اختیار بر میکردم به سمتش و میگویم:«چی؟» میگوید:«دیازپامِ بی سرگیجه. شمارو عرض میکنم. خودتونو نمیشناسید مگه؟» دستم را میگذارم روی صورتم، پشتم را به او میکنم و درحالی که خنده و حرف هایم باهم قاطی پاتی شده اند میگویم:«روز خوبی داشته باشید» و برایش از پشت دست تکان میدهم. همان طور که از در حیاط خارج می شود می شنوم که میگوید:«خداحافظتون» و زمزمه میکند:«سمگری دیگه. دیازپامِ بی سرگیجه ی ستمگر. چه میشه کرد»

یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan