در گذر زمان،
آدم بیشتر کلماتی را گم می کند که
احساس آن کلمه در او کمرنگ یا نابود شده باشد...
- پنجشنبه ۹ آذر ۹۶ , ۰۰:۳۹
"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "
در گذر زمان،
آدم بیشتر کلماتی را گم می کند که
احساس آن کلمه در او کمرنگ یا نابود شده باشد...
آفتاب خانه زادِ چشم هایِ توست!
پلک بگشا
تمامِ شهر منتظرند...
امشب رفته بودیم بیرون. مرا برد داخل کافه ای که با دیدنش کلی تعجب کردم. خیلی وقت بود درباره اش شنیده بودم و حالا حس میکردم تمام آن حرف ها را. گودو یک محیط با کلی حس های خوب بود. محیطی کوچک و گرم که آدم را معتاد حال خوبشان میکنند. جوری که نرفته دوست داری برگردی و باز پشت میز و صندلی هایشان بنشینی. اما قسمت جالبش وقتی بود که ناگهان lili با آن صدای خاص Aaron از ضبط قدیمی کافه شروع به پخش شد. یک سکانس بینظیر. شاید مثل حساس ترین سکانس های فیلم هالیوودی. وقتی دختر متوجه میشود سالهاست پسرک هم به اون فکر میکند. امشب به این نتیجه رسیدم که lili مخصوص کافه گودو خوانده شده. انگار این شعر برای خودِ خودِ در و دیوار های قدیمی و خوش نقشش باشد. امروز بیشتر از هر روزی دلبسته ی لیلی آرون شدم...
لب نرده نشسته ام و به حرف هایش گوش میدهم. دقیق میشنومش و بعضا میان صحبت هایش چند کلمه ای میگویم و گاهی هم چشم هایم را به نشانه ی تأیید باز و بسته میکنم و لبخند میزنم. حرف میزند و حرف میزند و حرف میزند. میان حرف زدن هایش لحظه ای مکث میکند و چند دقیقه ای سکوت حاکم می شود. با لبخند میپرسم:«چی شد؟» انگار که در ذهنش مشغول سبک سنگین کردن انبوهی حرف باشد با فاصله کنارم مینشیند و میگوید:«با این که کم حرف میزنی و اصولا ساکتی سکوتت اذیتم نمیکنه. یه جوری سکوت میکنی که آدم حس بدی بهش دست نمیده و دلش میخواد تا صبح برات حرف بزنه. حتی اگر حرف نداشت شده چرت و پرت بگه اما حرف بزنه که تو اینقدر قشنگ و آروم بهش گوش بدی.»
سرم را زیر میاندازم و ریز ریز میخندم. میگوید:«به دیوونگی های من میخندی؟ حتما سرتو هم پایین میگیری که دیوونه تر از این نکنی این دیوونه رو ولی اشتباه میکنی...» می روم سمت گلدان بنفشه و برای این که سر به سرش بگذارم میگویم:«نه یاد یه جوک خنده دار افتادم خندیدم» میگوید:«خب برای منم تعریف کن بخندم» میگویم:«راستی اون عقیقی که خواسته بودید رو به بابا گفتم. گفتن باشه میگیرن براتون» از لب نرده پایین میپرد و درحالی که به سمت من حرکت میکند میگوید:«حرفو عوض نکن دخترِ خوب. وقتیم میخندی سرتو بگیر بالا» راهم را سمت شیر آب کج میکنم و درحالی که چادرم را روی سرم مرتب میکنم میگویم:«روزی که اومدید باید حواستون میبود اومدید دنبال یه دختر سر به زیر» و به لطف دور و پشت به او بودن راحت میخندم.
آهی میکشد و میخواند:«باور نکردنیست پس از قرن ها هنوز/ چون دلبرانِ دوره ی سعدی ستمگری» شلنگ به دست به سمتش میچرخم و میگویم:«آهای آهای ببینم با کی بودید ستمگر؟ من ستمگرم؟ با یه دوش سرپایی چطورید؟» دست هایش را به نشانه ی تسلیم بالا می آورد و میگوید:«رحم کنید تروخدا میخوام برم سرکار. این بار رو بگذرید و چشم پوشی کنید از خامی من. جوونی کردم شما به بزرگی تون ببخشید» شلنگ را توی باغچه می اندازم و میگویم:«این بار میبخشمتون ولی بار آخرتون باشه چون دفعه دیگه خبری از چشم پوشی نیست »
میخندد و میگوید:«چشم سرکار خانم دیازپامِ بی سرگیجه» بی اختیار بر میکردم به سمتش و میگویم:«چی؟» میگوید:«دیازپامِ بی سرگیجه. شمارو عرض میکنم. خودتونو نمیشناسید مگه؟» دستم را میگذارم روی صورتم، پشتم را به او میکنم و درحالی که خنده و حرف هایم باهم قاطی پاتی شده اند میگویم:«روز خوبی داشته باشید» و برایش از پشت دست تکان میدهم. همان طور که از در حیاط خارج می شود می شنوم که میگوید:«خداحافظتون» و زمزمه میکند:«سمگری دیگه. دیازپامِ بی سرگیجه ی ستمگر. چه میشه کرد»